Vito 1

436 72 1
                                    

" برایت مینویسم
شمار نامه‌هایی که برایت نوشته‌ام از دستم دررفته
این روزها گذر همه‌ی زندگانیم نشستن پشت پنجره‌ایست که میتوانم اسکله‌ی استراحتگاه کشتی‌ت را از آنجا ببینم
تو نیستی و من با جوهر وجودم تمام لحظاتمان را دوباره روی کاغذ میاورم تا مبادا فراموشم بشوی...
حتی نمیدانم نامه‌هایم به دستت میرسند یا نه
شاید نه و من همچنان به‌پای خیالات شیرینم به نوشتن برایت ادامه میدهم
اما اگر میرسند و تو با دردی که به قلبت تحمیل کردم از آنها میگذری
و پاره‌‌‌‌شان میکنی، باید بدانی هرکدام از آن تکه‌کاغذها پاره‌های وجودم برای تو هستند
برای زخمی که روی قلب عاشقت گزاشتم، متاسفم اما میخواهم بدانی همه‌ی این‌ها برای آسیبی بود که میخواستم از آن جلوگیری کنم
میخواهم بدانی دوستت دارم
میخواهم بدانی دوستت خواهم داشت
حتی اگر هیچوقت جوهر دلتنگیم نوک انگشتانت را لمس نکند
میخواهم بدانی یک نفر اینجا به پای شنیدن سوت کشتی‌ت نشسته تا بی‌پروا پرواز کند و مانند پرستویی مهاجر برای همیشه روی شانه خسته‌ت بنشیند کاپیتان.
 
_موج بی‌رحم دریای‌تو، مورا  "



فلش‌بک یک‌سال قبل
 
پرده‌های بلند و فیروزه‌ای رنگ گوشه اتاق کشیده شدن
باریکه نوری که منتظر چنین لحظه‌ای بود به تاریکی اتاقش تابید و منجر به بسته شدن چشم‌هاش شد.
پلک‌هاش رو چندباری روی هم فشرد و بعد بازشون كرد
جوجه گنجشکی که روی یکی از شاخه‌های نزدیک پنجره جاخوش کرده بود روبه‌روی نگاه خیره و لبخند نشسته شده روی لبهای پسر به پرواز دراومد.
با شنیدن صدای باز شدن در و دونستن اینکه چه کسی وارد اتاقش شده با هیجان به عقب برگشت اما تنها دیدن چهره رنگ‌پریده و پریشانش باعث فراری شدن لبخند روی لب‌هاش شد.
کمی بعد با فهمیدن تقریبی ماجرا به دیوار پشت سرش تکیه داده بود
_منظورت چیه؟
با صدای کنترل شده‌ای پرسید و سعی کرد به افکاری که توی ذهنش پررنگ‌تر میشدن توجهی نکنه
_حواست هست داری چی میگی؟ یعنی چی ک-..
_اون میخواد منو بفروشه!!
دختر بچه با صدای تقریبا بلندی کلمات رو بی‌رحمانه توی صورت پسر کوبید و همونطور که اشک میریخت به ضرب گوشه تخت نشست
صدای گریه آرومش توی اتاق شاهانه پسر پیچید و باعث میشد جفتشون رو بی‌قرار‌تر بکنه
_خودم با گوش‌هام شنیدم مورا، وقتی توی راهرو بودم شنیدم از کارینا تقاضا میکرد تا وسایل و لباس‌های من رو آماده کنه تا با کالسکه‌ای که غروب قراره به اینجا بیاد من رو راهی انگلیس بکنه، اون منو به یه مرد مریض فروخته، میتونی حدس بزنی قراره چه بلایی سرم بیاد؟
پشت سرهم و با اظطراب کلماتش رو کنارهم چید و با افتادن دوباره نگاهش به چشم‌هایی که حالا رگه‌هایی از ترس و نگرانی درش موج میزد دستی به صورتش کشید
_من نمیخوام از اینجا برم مورا.. من میمیرم من نمیتونم ازت جدا شم و جایی برم که بهش تعلق ندارم، اون میخواد با من چیکار کنه؟
 
جلو اومد و با نشستن روی خم زانوهاش موهای دختر رو به پشت گوشش هدایت کرد
موهای طلایی زیباش که حالا به هیچ وجه به صورت خیس از اشکش نمیومدن.
_تو مایایی، یعنی مطعلق به منی خواهر کوچولو قرار نیست هیچ اتفاق برای تو بیوفته..
خیره به نگاه خیس دختر چندباری سرش رو بالا پایین کرد تا از حرفش مطمعنش کنه و وقتی آروم شدن تقریبیش رو دید از جاش بلند شد
 
_تو قرار نیست هیچ‌جایی بری لونای من، بهش اجازه‌ش رو نمیدم باهاش صحبت میکنم و میفهمم اوضاع از چه قراره باشه؟ بهم قول بده تا برگشتنم اتاق رو ترک نمیکنی!!

Vito Where stories live. Discover now