سرش رو بالاتر از شونهش گرفته بود
یک دستش دور شکمش حلقه شده بود و دیگری رو روی گردنش میکشید
همزمان با خیره بودن به چهره خودش درون آیینه قدی روبهروش با انگشتهاش جای خالیه چیزی رو روی گردنش لمس میکرد..
با یادآوری اینکه مارکو چطور اون گردنبند رو ازش مخفی کرده بود تا توی لحظه مخصوصی بهش هدیهش کنه اما موفق نشده بود توی گلو خندید
اونطور که خجالت میکشید
ازش رو برمیگردوند و
صحبتهای دانته راجب حرافیهاش با اون سنگ!
لبخند پررنگی زد
" شاید اگه اون روزها زودتر از وجودش باخبر میشدم مدت زمان بیشتری داشتمش! "
به چه چیزهای احمقانهای فکر میکرد..
نفس عمیقی کشید و کف دستش رو روی قفسهسینهش گزاشت
حتی با فکر بهش هم دوباره تپشهای قلبش سرعت میگرفتن.
دستهایی دور کمرش حلقه شدن و پیچیدن عطر تلخش توی مشامش تمام ذهنیتش رو از بین برد
سرش رو توی گودی گردن پسر برد و نگهداشت و تهیونگ به خوبی تونست چهره خمارش رو ببینه
_به چی فکر میکنی..
لبهاش بهم برخورد کردن تا چیزی بگه اما بجاش خاطره محوی مقابل نگاهش نقش بست
" _فصل کوچ تموم شده پرستو، نکنه میخوای از پنجره به پرواز دربیای؟
_اینجا سرزمین جدید منه.. بالهام کنار تو پر پرواز ندارن کاپیتان. "
دستهاشو روی ساعد مرد گزاشت و با مرور کردن اون خاطره که گرمای تن جونگکوک روی تنش نشسته بود و از پشت به آغوشش کشیده بودش لبهاشو روی هم فشرد و سرش رو زیر انداخت
نمیتونست بهش نگاه بکنه
توی آیینه دیدن اون مرد پشت سرش بجای مارکو، پوچیه افکارش رو توی صورتش میکوبید.
_مورا.. چیزی شده؟!
رائول دوباره زمزمه کرد و پسر رو به خودش آورد
سرش رو بالا گرفت و به چشمهای مرد خیره شد
_نه فقط.. نگرانم که مراسم به خوبی شکل نگیره..
رائول مردانه خندید و سرشو به دوطرف تکون داد
_جایی برای نگرانی نیست، وقتی تو باشی همه چی بهترین میشه!
لبخند محوی زد و با نشستن لبهای مرد روی لاله گوشش زمزمه آرومش رو شنید
_این مراسم برای توعه پس من اجازه نمیدم چیزی آزردهخاطرت کنه..
گرمای نفسهای مرد کاری کرد ناخواسته خودش رو کمی فاصله بده
رائول بازوش رو نوازش کرد و حین عقب کشیدنش ادامه داد
_همونجا بمون..
گفت و با رسیدن به میز جعبهی روش رو توی دستش گرفت
بازش کرد و تهیونگ از توی آیینه مقابلش به حرکاتش چشم دوخت
درخشیدن چیزی توی دستهاش رو دید و با جلو اومدن دستهای مرد دور گردنش سرماش روی پوست لختش نشست.
به گردنبندی که با یاقوت سرخرنگی تزیین شده بود و به شکل یه خورشید بود نگاه کرد
دستش رو روش کشید
زیبا بود
اما ازش حسی نمیگرفت
انگار بهش نمیومد..
_ باوجود همهی اینها تو تنها جواهر واقعی هستی که چشمهام میبینه.. زیباتر از هرچیز دیگهای..
با ندیدن هیچ واکنشی از پسر با ناراحتی و ناامیدی روی صورتش خم شد
_دوستش نداری؟
با فهمیدن رفتاری که داشته به سرعت سرش رو به دو طرف تکون داد و به سمتش برگشت، لبخند ظاهری زد و جواب داد
_انقدر زیباست که حرفی برای گفتن ندارم.. تو مثل همیشه میدونی باید چیکار کنی رائول..
لیسی به لبش کشید و بیشتر روی صورتش خم شد
_خورشید چون به زندگیم میتابی و سرخ چون با خون من گره خوردی!
گفت و با کم کردن فاصله صورتهاشون به نرمی لبهاشو روی مال پسر گزاشت، مک عمیقی بهشون زد و به کمرش چنگ محکمی انداخت و نفس پسر رو حبس کرد
با اکراه ازش جدا شد و با زدن لبخندی به چهره غمزده پسر ازش جدا شد
و تهیونگ با قلبی که حالا به کندی میزد حتی نمیدونست اون مرد چطور و کی اتاق رو ترک کرده..
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک