_ر-رائول.. اون معشوقشه!
زمان از حرکت ایستاد
حالت صورتش تغییر کرد و بیتفاوت شد
کمرش رو صاف کرد و خودش رو عقب کشید
_ا-اون نمیخوادش..
بیجون قدمی عقب رفت و کوتاه خندید
صدای خندهش رو خودش هم نشنیده بود
اما شوکه بودن نگاه مقابلش بهش نشونش میداد
دوباره خندید و اینبار پشتبندش پلکهاشو روی هم گزاشت
درست نمیشنید نه؟!
نمیتونست واقعی باشه
اونلحظه و اون حرفایی که شنیده بود
نمیتونستن واقعیت داشته باشن
چیزی نمیشنید
انگار قبلش هم از کار افتاده بود
چون حتی تپیدنش رو احساس نمیکرد
نمیتونست و نمیخواست باورش بکنه...
_م-مارکو..؟
دانته زمزمه کرد و سعی کرد قدمی بهش نزدیک بشه
اما بالا اومدن دست مرد مانعش شد
لبهاشو داخل دهنش کشید و به حرکات مرد مقابلش خیره موند.
نفس عمیقی که کشید منجربه حس شدن درد زیادی توی قفسهسینهش شد.
پلکهاشو روی هم فشرد و به ضربی از هم فاصلهشون داد
موجی توی بدنش شکل گرفت و همین باعث شد ناگهانی اون نامه رو از دست دخترک بکشه و بیتوجه به صدا شدنش توسط اونها و نگاههای ترسیده و متعجبشون از اتاق خارج بشه و اون مکان رو ترک بکنه
نمیتونست نفس بکشه
اما انگار این بیرون هم هوایی برای تنفس باقی نمونده بود
به خیابون تاریک و خالی مقابلش نگاهی انداخت
سرشو چندباری چرخوند و به اطرافش نگاهی انداخت
با رسیدن فکری به ذهنش نفس عمیق و پرسروصدایی کشید
دستشو زیر پلکهای خیسش کشید و هزمان با مچاله کردن اون برگه که جوهر عشقش روش به خوبی خودنمایی میکرد شروع به دویدن کرد..
به کجا
نمیدونست
اما باید میرفت..
" نه تو نمیتونی.. نمیتونی اینکارو با من بکنی.. "
توی ذهنش مرور شد و با درد دستشو روی سینه اش گزاشت تا قلب بیجنبهش رو کمی ساکت بکنه
دیدش تار شده بود اما این هیچ اهمیتی نداشت
حتی زمین خوردن کمی پیشش و زخمی که روی دستش ایجاد شده بود هم اهمیتی نداشت
باید خودش رو میرسوند
نمیتونست اجازهش رو بده..
با رسیدن به اسکله از حرکت ایستاد و نفسنفس زنان به منظره مقابلش چشم دوخت.
دستهاش کنار بدنش سقوط کردن
به پسری که بدون دیدن صورتش هم میتونست بشناستش
و افراد دیگهای که کنارش سعی در همراهیش داشتن نگاه کرد
قدمی جلوتر رفت
_مورا..
بلند اسمش رو صدا کرد
چشمهایی که بهتزده به سمتش برگشتن رو زیرنظر گرفت
بیتوجه به افرادی که نزدیک پسرکش بودن جلو رفت و مقابلش ایستاد
تهیونگ وحشتزده به مرد نگاه کرد و وقتی نزدیک شدن فردی رو احساس کرد به سمتش برگشت
_برید عقب..
تهیونگ قاطع به زبون آورد و فرانچسکو قدم اومدهش رو برگردوند
اون پسر جواهرگرانقیمت رییسش بود پس نمیتونست برخلاف میلش هیچ کار اضافهای انجام بده..
جونگکوک با تعجب به حرکات پسر نگاه کرد
کسی که الان میدید
هیچ شباهتی به مورایی که میشناخت نداشت
فقط به همون اندازه زیبا بود..
جلو اومد
_م-من..
_بهم بگو یه دروغه!
جونگکوک مابین حرفش پرید و تهیونگ تنها تونست بهش خیره بمونه
_ب-بگو که.. واقعیت نداره..
لبش رو گزید
یعنی فهمیده بود؟
بالاخره ماسکش برای مرد افتاده بود
قطره اشکی روی گونهش سر خورد و جونگکوک با دیدنش آرزو داشت بتونه جلو بره و اجازه پایین افتادنش رو نده، اما نمیتونست...
با سکوتی که دید سرش رو پایین انداخت
لبخند تلخی زد و صدای زهردارش رو پسر شنید
_تو ازم سوءاستفاده کردی..
مردمک چشمهاش گشادتر از قبل شد
جلو اومد
_ت-تو نمیتونی اینکارو با من بکنی مورا.. تو انقدر ب-بیرحم نیستی..
سرش رو بالا آورد و تهیونگ تونست نگاه خیسش رو ببینه
بهش نزدیک شد و به ساعدش چنگ انداخت
_باید بهم.. گوش بدی..
_تو میخوای ترکم کنی.. نمیخوام بشنوم!
اشکهای بیشتری روی صورتش جاری شدن و تهیونگ به چشمهای غمزده مرد خیره موند
_اگه بهت گ-گوش کنم.. قول میدی ن-نری؟
تهیونگ با ناباوری به چشمهاش نگاه کرد
بیاراده صدای هقش آزاد شد
_مجبورم!
سرشو به دو طرف تکون داد و خودشو به پسر چسبوند
دستهاش رو محکم گرفت و خواست سمت خودش بکشه
_اجازهش رو نمیدم!
قاطعیتش رو با تمام وجود احساس میکرد
اما نمیدونست چرا بجای قرص کردن دلش بهش ترس میده..
بی معطلی خودش رو جلو کشید و با قاب گرفتن صورت مرد لبهاشونو بهم متصل کرد.
جفتشون بیحرکت باقی مونده بودن و حس کردن این نزدیکی براشون کافی بود، تهیونگ سنگینی نگاه سگ وفادار رائول رو روی خودش احساس میکرد و جونگکوک شوری اشک پسر رو مابین لبهاشون میچشید
چرا اینبار این شیرینی به تلخی میزد؟
" تو داری منو میبوسی اما من اصلا دوستش ندارم مورا.. "
محکم بوسیدش و عقب کشید
پیشونیهاشون رو بهم تکیه داد و با درد بغضش رو توی گلو خفه کرد
_اینکه یه خداحافظی نیست پرستو.. هوم؟!
_من باید برم مارکو..
شنیدن اسمش با صدای شکسته پسر قلبش رو به آتش کشید
پلکهاشو روی هم گزاشت و فشردشون
حتی نمیتونست به آغوش بگیرتش
انگار تمام بدنش این غم رو فریاد میزد
تهیونگ از سکوتش استفاده کرد
میدونست اگه بیشتر بمونه ممکنه اتفاقات خوبی نیوفته
_بهت گفته بودم من اون چیزی نیستم که فکر میکنی کاپیتان!
با اکراه عقب کشید و به زحمت دستش رو از چنگ مرد بیرون آورد
با حسرت بهش نگاه کرد و سریع ازش رو برگردوند
به سختی پاهای بیجونش رو روی زمین کشید و ازش فاصله گرفت
کاش میشد برگرده و بیتفاوت نسبت به هرچیزی مرد رو به آغوش بکشه و باهاش فرار بکنه..
اما دیگه نمیتونست
میدونست اینبار راهی نداره
نمیتونست کسی رو به خطر بندازه
نباید خودخواه میبود
مجبور بود دل بشکونه
اما شنیدن فریاد بلند مرد باعث شد چیزی درونش فرو بریزه و تیکههاش روی سرش آوار بشه..
_اما من دوست دارم مورا!
جملهای که برای اولین بار بود داشت میشنید
چرا حالا؟
چرا باید الان گفته میشد..
سرش رو پایین انداخت
_متاسفم..
لرزیدن شونههاش و صورت خیسش رو جونگکوک نتونست ببینه
_نه.. نرو خواهش میکنم..
با دور شدنش ازش با بهت بهش خیره موند و زمانی که خواست به سمتش بره ایستادن مردی مقابل نگاهش مانعش شد
با عصبانیت بهش خیره موند و وقتی خواست کنارش بزنه مشتی که توی صورتش خوابید باعث شد روی زمین فرود بیاد
تهیونگ به سمت صدا برگشت و با دیدنش درحالی که خون روی صورتش رو کنار میزد دستش رو به سمتش دراز کرد
_ب-بهش کاری نداشته باش!
فریاد کشید اما با اشارهای که از طرف فرانچسکو دید و بعد گرفتار شدن بازوهاش توی دست افراد اون مجبور شد داخل کشتی بره و چشمهاش رو به ناچار روی اون اتفاق ببنده..
جونگکوک که آخرین تصویری که از پسر دیده بود چهره ترسیده و نگرانش بود سعی کرد از روی زمین بلند بشه اما با ضربه بعدی که توی پهلوش خورد تنها تونست از درد به خودش بپیچه
روی سنگریزههای لب ساحل غلت خورد و خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد.
به سختی سمت مرد برگشت و بهش نگاه کرد
چشمهای تاریکش رو دید و بعد جمله دردناکش توی گوشهاش پیچید
_اربابم دوست نداره کسی به متعلقاتش نزدیک بشه یا حتی اسمشون رو به زبون بیاره.. پس بار دیگه قول نمیدم نکشتت.
گفت و بیاهمیت از کنارش گذشت
به سمت کشتی رفت و داخلش شد
جونگکوک با درد و بیحالی سعی کرد تکونی به خودش بده
به سختی روی پاهاش ایستاد و وقتی به دنبال کشتی داخل آب رفت به خیس شدن تنش پشت کرد
اما اون کشتی هم داشت ازش دور میشد
تهیونگ هم بهش پشت کرده بود
با بهت بهش نگاه کرد
از حرکت ایستاد
تاریکی نگاهش هیچ تفاوتی با آسمون بالای سرش نداشت
دردی که توی ماهیچه داخل سینهش پیچید رو با عشق پذیرفت
خوب به دور شدن کشتی خیره موند و سعی کرد توی خاطرش ثبتش کنه
با درد دم عمیقش رو بیرون داد
با نقش بستن چشمهای پسر حین رفتنش مقابل نگاهش زمزمه کرد
_بیرحمی مورا.. خیلی بیرحمی.. مثل یه موج.
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک