صدای تازیانهی بارون پشت شیشه، اعصاب بهم ریختهاش رو بدتر میکرد. طوریکه انگار زمین و زمان، آب و هوا هم باهاش سر لج داشتن. گوشهی اتاق توی خودش جمع شده بود و دستهاش رو روی گوشش گذاشت اما صدای بارون شدیدی که خودش رو به شیشههای اتاقش میکوبید، از مرز دستهاش تجاوز میکرد و وارد گوشش میشد.
کاش میتونست همهی صدا رو خفه کنه. همه چیز رو برای همیشه میوت کنه. طوری که جهان اطرافش تصویر داشته باشن اما صدا نه. اونطوری بهتر میشد، مگه نه؟ اونطوری تحمل این زندگی جهنمی براش راحتتر میشد، مگه نه؟
چقدر گذشته بود رو نمیدونست. این روزا آمار دقایق و ثانیهها، حتی روزها و هفتهها هم از دستش در رفته بود.
با بالا اومدن خورشید میفهمید روز شده و با پایین رفتنش، شب. اما چه ساعتی از روز بود، چه روزی از هفته و یا چه ماهی از سال رو نمیدونست. خوب بود. همینکه ذهن خستهاش مطالب جدیدی برای پردازش نداشته باشن به اندازهی کافی خوب بود.دستهاش خسته شد و از روی گوشش برشون داشت. صداها اینبار با وضوح بیشتری وارد مغزش میشدن. بین بارش بارون صدای رعد و برق رو هم میشنید. اما خندهدار بود. دیگه ازشون نمیترسید.
به یاد داشت زمانی بود که از صدای رعد و برق وحشت داشت. تا صداش رو میشنید، حتی اگر توی خواب عمیق هم بود سیخ سرجاش مینشست و سریع خودش رو به اون اتاق و پیش اون فرد میرسوند. اگر خواب بود بیدارش میکرد، اگر پشت کامپیوترش مشغول گیم زدن بود توجهش جلب میکرد و بعد از کلی اصرار شب رو کنار هم و در اتاقش به صبح میرسوند، اگر حموم بود بیخیال خیس شدن لباساش خودش رو زیر دوش آب و نزدیک اون مرد پرت میکرد، تا فقط بتونه از دست ترسهاش فرار کنه. ترسی که اون زمان بجز از دست دادن اون پسر، فقط شامل رعد و برق میشد.
بعد از کیونگسو، سهون به خوبی میتونست آرومش کنه. ترسهاش رو از بین ببره و جاشون رو به امنیت و آرامش بده. دستهاش رو بگیره و بهش اطمینان بده کنارشه. که همه چیز تموم میشه و با هم میتونن از پس همه چیز، حتی سختترین مسائل بربیان. مثل کاری که آخرین بار کرد. مثل اولین نه، اما آخرین دروغی که بهش گفته بود.
" + نگران نباش بکی... میتونیم از پسش بربیایم باشه؟ برای مدت خیلی کوتاهیه، باشه؟ زود تموم میشه. "
اما الان... خیلی وقت بود که همه چیز عوض شده بود. نه تونسته بود نگران نباشه و نه تونسته بود از پسش بربیاد. مدت کوتاهی هم نبود و حالا حالاها قرار نبود تموم بشه.
جنس ترسهاش و نحوهی آروم شدنش عوض شده بود. امنیت و آرامش معناشون رو براش از دست داده بودن و مسائل جدیدی مثل تحقیر و آزار توی زندگیش معنا پیدا کرده بودن. آرزوهایی که برای آیندهاش داشت یکی یکی مثل قایقهای کاغذی که تو بچگی با سهون و کیونگسو میساخت و توی آب مینداخت غرق شده بودن و چیزی جاشون رو نگرفته بود بجز یک کلمه.
YOU ARE READING
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...