دوش آب گرم

1.7K 349 66
                                    

کوچیک‌تر که بود همیشه دوست داشت با هواپیما سفر کنه. در پرورشگاه همیشه با دوستانش درمورد شغل آیند و علایقشون بحث میکردن و بین انبوه بچه‌هایی که دوست داشتن پلیس، کارآگاه، دکتر و یا آیدل بشن اون همیشه آرزو میکرد بتونه خلبان بشه. خلبانی شغل جذاب و قدرتمندی به نظرش میومد...قوی و باشکوه. میتونست در آسمان‌ها پرواز کنه و توجهی به موجودات ریز روی زمین نداشته باشی.

نقاشی‌هاش هم همیشه به هواپیما و یا بتمن و اسپایدرمن خلاصه میشد... بتمن بودن رو بیشتر دوست داشت .الان که فکر میکرد میدید تاثیرگذار بودن رو دوست داشته. دوست داشت انسان تاثیرگذاری باشه. دلش میخواست دیده بشه. شناخته و تحسین بشه‌. بارها پیش اومده بود که افراد زیادی به پرورشگاه سر میزدن و دوستانش رو به فرزند خوندگی میپذیرفتن اما اون همیشه باقی‌میموند. هیچکس برای بردن اون نمیمود. مدت زیادی منتظر بود تا یکی پیدا بشه و با دیدنش، اون رو به خونه‌اش ببره. ولی اون اتفاق... هیچوقت نیوفتاد.

چشم‌هاش همیشه به در ورودی خیره میموند تا شاید یکی در رو باز کنه و برای بردن اون اومده باشه. نمیدونست جهان بیرون چه شکلیه اما برای دیدنش به شدت کنجکاو بود. با ای نحال هیچوقت توجه هیچکسی بهش جلب نشد. اون انتخاب نمیشد. در اصل اصلا دیده نمیشد. دقیقا مثل الان.

داخل هواپیمای شخصی همسرش نشسته بود و از شدت حالت تهوع نمیتونست دهنش رو باز کنه. مطمئن بود به محض باز کردن دهنش حالش بهم میخوره و همه جا رو به گند میکشه. ممکن بود بالا بیاره و مطمئن بود اگر همچین کاری میکرد چانیول بلافاصله از پنجره پرتش میکنه پایین.

نه اینکه بدش بیاد یا از مرگ بترسه... اون بارها برای در آغوش کشیدن مرگ تلاش کرده بود و هر بار چانیول سر میرسید تا مانع رسیدنش به آرامش بشه. بارها راه‌های مختلف پایان دادن به زندگیش رو بررسی کرده بود و مترصد یه فرصت برای عملی کردنشون بود.

اون مرد از اول این اطمینان رو داده بود که اجازه رفتن رو نمیده. به خوبی حرف‌هایی که شب اول ازدواجشون کنار گوشش زمزمه شده بود رو بخاطر داشت.

"_اینو هرگز فراموش نکن بیون بکهیون. حق زندگی کردن نداری اما اجازه‌ی مردن هم بهت نمیدم...هر چقدر بیشتر برای مردن تلاش کنی بیشتر زنده میمونی. فکر نکن میذارم به این زودی‌ها از زندگی کثافت باری که داری خلاص بشی."

خب همسرش به همه ی حرفهاش عمل کرده بود. حداقل به تهدیداتش به خوبی عمل کرده بود. و هنوز همونجا بودن. نه گذاشته بود زندگی کنه و نه... بمیره. هیچکدومشون زندگی نکرده و قرار نبود مرگ رو به چشم ببیند.

با تکون شدیدی که هواپیما خورد تحمل اون وضع غیرممکن  شد و با باز کردن کمربندش روی پاهاش ایستاد تا به سمت دستشویی بره. چانیول از همون ابتدای پرواز متوجه حال بدش شده بود اما به روی خودش نیاورد حالا هم با دیدن چهره ی زرد و چشم‌های بیحالش مانعش نشد که به دستشویی بره.

Revenge [ S1 Completed ]Onde histórias criam vida. Descubra agora