نگاهش رو به آشپزخونه و شیشههای خورد شدهی روی زمین داد. کف زمین پر بود از خورده شیشه و ردپای زخمی اون پسر همهجا به چشم میخورد. حسابی خودش رو زخمی کرده و میزان آسیبی که به پاش وارد شده شدید بود..از آشپزخونه بیرون اومد. توی هال هم رد خون وجود داشت. احتمالا بدون اینکه متوجه زخم بودن پاش باشه، تمام خونه رو دویده بود. حملهی پنیک اکتیو.
همچنان میتونست صدای لوهان و جیغهای اون پسر رو از داخل دستشویی بشنوه.
# بکهیون... بکهیون لوهانم. آروم باش...
_ بهم نزدیک نشو... نزدیک نشوووو...
از لحظهایی که پاشون رو توی اون خونه گذاشتن تا همین الان بیش از هزار بار اون حرف رو از زبونش شنیده بودن. اون پسر جیغ میکشید و نمیذاشت کسی نزدیکش بشه. و همسرش و لوهان سخت مشغول آروم کردنش بودن تا بتونن اون آرامبخش رو بهش تزریق کنن.
دوباره شیشههای روی زمین رو دید. اون زن که گفت ظرف شیشهایی توی اون خونه وجود نداره. پس... از کجا آورده بود؟ چرا اینقدر شرایط بهم ریخته و آشفته بود؟ میخواست چه کاری انجام بده؟ دوباره خودش رو بکشه یا... شاید هم یه دعوای خانوادگی شدید بوده. دقیق نمیدونست.
اینبار صدای لوهان بلند شد...
# جونگین... جونگین بیا کمک کن...
بیخیال دید زدن آشپزخونه شد و به سمت دستشویی رفت.
بکهیون گوشهی دستشویی تو خودش جمع شده و دستهاش رو روی گوشهاش گذاشته بود و میلرزید. اما کافی بود قدمی بهش نزدیک بشن تا دوباره جیغ و دادش شروع بشه. همسرش با فاصلهی بیشتری از لوهان نسبت بهش نشسته و آماده بود تا در صورت پیدا شدن فرصتی جلو بره و بکهیون رو بگیره و لوهان دارو رو بهش تزریق کنه.
صورت اون پسر خونی بود. مثل پاهاش. نمیدونست چه اتفاقی افتاده ولی یه جای کار میلنگید.
# جونگین... ما دو نفری نمیتونیم... ما میگیریمش تو دارو رو بهش بزن.
و دستش رو دراز کرد و سرنگ رو به سمتش گرفت. ازش گرفت و لوهان دوباره نزدیک بکهیون شد. بکهیون با حس نزدیک شدن کسی چشمهاش رو بست و دستش رو محکمتر روی گوشهاش نگه داشت. دوباره جیغ زد و گریه میکرد.
چانیول که حسابی ترسیده بود فریاد زد...
+ منتظر چی هستین؟ یه کاری بکنین...
× برین بیرون.
کای در کمال آرامش گفت. چان برگشت و با اخم نگاهش کرد. اولین بار بود که اون مرد رو میدید و تصور میکرد که همکار اون پسر باشه. همون دکتری که میگفت هماهنگ کرده.
+ چ... چی؟
× گفتم... برین بیرون. هم شما هم تو لوهان.
اینبار لوهان گفت:
# چی میگی؟ نمیبینی حملهاش چقدر شدیده؟ باید...
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...