به تنهایی داخل اتاق نشسته و انتظار برگشتن همسرش رو میکشید. معمولا تنهایی رو خیلی دوست داشت و به شدت خواهانش بود ولی طبیعتا تنها بودن، اون هم این همه ساعت بطور مداوم میتونست به شدت آزار دهنده باشه.
گرسنگی شدیدش به حوصلهی سر رفتهاش ملحق شده و آزارش میداد. از صبحانهایی که بیشترش رو نخورد تا الان که ۸ شب بود هیچ غذایی وارد معدهاش نشده بود و این به شدت معدهی حساسش رو تحریک میکرد.
نگاه خستهاش رو به تخت دو نفره و بزرگ مقابلش داد. به شدت نرم و راحت به نظر میرسید. یعنی خوابیدن روی اون تخت چه حسی داشت؟ کاش این کاناپهی مزخرفی که روش نشسته بود هم کمی، فقط کمی راحت بود. مثل دردهای دیگه، کمردرد هم جزئی از زندگیش شده بود و اکثر وقتها حتی فراموش میکرد که درد داره. یکی دیگه از اثرات زندگی با پارک چانیول.
اینکه یک زندگی نرمال و بدون درد میتونه چطور باشه رو به یاد نمیاورد. خیلی از مسائل دیگه رو هم از یاد برده بود اما خستگی ذهنش مانع میشد تا تک به تکشون رو بشمره. دوباره برای هزارمین بار از خودش پرسید اگر روی تخت میرفت، چانیول میفهمید؟ احتمالا آره. همسرش شامهی قویایی داشت و عطر تن اون رو از بر بود. اگر حتی گوشهی ملحفه رو هم لمس میکرد اون مرد متوجه میشد. اگر روتخی و ملحفهها از نظم خودشون خارج میشدن میفهمید. نمیتونست ریسک کنه و یک شب پر از اعصاب خوردی رو برای خودش رقم بزنه.
صدای چان رو دوباره داخل سرش میشنید.
" + تا من نگم، تا من نخوام نباید نزدیکم باشی. روی تختم نباید بری. کنارم نمیایستی و باهام حرف نمیزنی. تا من نخوام تو هیچ کاری نباید بکنی. "
پوزخندی به خاطراتش زد. بکهیون قدیمی قطعا ناراحت میشد. قطعا اگر کسی اینطور باهاش حرف میزد ناراحت میشد و قلبش میشکست. اما اون... دیگه قلبی نداشت که بخواد با حرفهای اون مرد بشکنه. اون الان... هیچی نداشت.
کاش میتونست از اتاق بیرون بره. خودش رو به رستوران هتل برسونه و اولین چیزی که به چشمش میاد رو سفارش بده. تنها حالتی که در کنار درد، همیشه همراهش بود، همین گرسنگی بیش از اندازهاش بود. چانیول نمیذاشت زیاد غذا بخوره و وقتهایی هم که محدودش نمیکرد اونقدر رو اعصابش راه میرفت که اشتهاش کور بشه و چیزی از گلوش پایین نره.
ولی الان به شدت به غذا نیاز داشت. کاش میتونست بیرون بره و چیزی برای خوردن پیدا کنه. اهمیتی نمیداد چه چیزی فقط غذا میخواست. یک چیزی برای سیر شدن. چیزی که جلوی بیشتر شدن درد معدهاش رو بگیره. اما با اون محافظهای درشت هیکلی که خدا میدونست همسرش هرماه چقدر برای مراقبت از اون بهشون حقوق میده، اینکار امکان پذیر نبود.
داخل اتاق هم خوراکیایی وجود نداشت. به محض ورود همسرش به همراه ظرف و ظروف و هر وسیلهی تیز و شکستنی، از شر مواد غذایی و نوشیدنیهای داخل یخچال راحت شده بود تا مبادا اون به سراغ الکلها و بقیهی خوراکیها بره. حتی اگر اینکار رو هم نمیکرد، با وضعیت معدهایی که داشت قطعا نمیتونست ازشون امتحان کنه.
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...