اگر دوستش دارید لطفا ووت بدید.
چون تنها راهیه که میتونم بفهمم از داستان خوشتون میاد یا نه🤗🥰😘💫*********************
نفهمید چطور از شرکت بیرون زده. هیچ ایدهایی نداشت چطور با کریس تماس گرفته و ازش خواسته خودش رو به خونهاش برسونه. در جواب سوالهای بی سر و ته دوستش فقط گفته بود نمیدونه چه اتفاقی برای بک افتاده و فقط باید عجله کنه. اصلا نمیدونست چطور با لرزش دست و پاش تونسته ماشینش رو تا خونه برونه و چطور ۸ طبقه رو بدون صبر کردن برای آسانسور بالا دویده.
اما بالاخره الان اینجا بود. جلوی در خونش قرار داشت. کلید رو توی در چرخوند و بعد از باز شدنش خودش رو داخل پرت کرد. چشم چرخوند و هیچکس رو ندید. کسی تو هال نبود. صدای خانم میلر رو از اتاقشون شنید که بکهیون رو صدا میزد.
× بکهیون عزیزم... بکهیون صدام رو میشنوی؟
به سمت اتاق دوید. بک روی تخت بیهوش بود و خانم میلر با دستمال خیسی صورتش رو پاک میکرد.
+ چی... چیشده؟
نفسش از اون همه دویدن به سختی بالا میومد. جلو رفت و کنار بک روی تخت قرار گرفت. موهای بک از عرق به پیشونی و صورتش چسبیده بودن و یقهی لباسش هم خیس بود. دستش دیگه پانسمانی نداشت و سوختگی شدیدش توی ذوق میزد.
زن هم معلوم بود تا چه اندازه ترسیده و هول کرده. این رو رنگ سفید شده و نگاه نگرانش مشخص میکرد.
× من... من داشتم با شما حرف میزدم. تبش زیاد بود. اومدم دیدم داره بدنش میلرزه. از دهنش... کف اومد و چشمهاش سفید بودن. فکر کنم... فکر کنم زبونش رو گاز گرفته.
+ چ...چی؟
همون لحظه صدای زنگ آیفون اومد. کریس رسیده بود.
+ لطفا در رو باز کنید. دکتره.
زن با قدمهای لرزون از اتاق بیرون رفت تا دستور رئیسش رو انجام بده.
چان جسم بیجون بک رو توی بغلش کشید. هنوز هم دمای بدنش خیلی زیاد بود و میدونست تبش هر لحظه داره بیشتر میشه. رنگش هم به سفیدی گچ بود و ضربات قلبش رو کند میکرد. کنار رنگ پریدهاش لپهای گل انداختهاش حس بدی بهش میدادن. چشمهای بسته و گردن شلش که توی بغلش لق میخوردن بهش حس مرگ رو القا میکرد. دستش که با بیحالی کنار بدنش افتاده بود رو توی دستش گرفت و فشار آرومی بهش داد.
+ باید خوب بشی. لطفا... لطفا خوب شو. فردا دکترت میاد. فردا روانشناس میاد. بعدش تموم میشه. قول میدم تموم بشه. قسم میخورم دیگه اذیتت نمیکنم. اذیتت نمیکنم بک.
میدونست نمیتونه چیزی بشنوه اما باید این حرفها رو میگفت. حتی برای دلگرمی خودش هم که شده باید این حرفها رو میزد. توی بغلش نگهش داشت و با دست دیگهاش پوست صورتش رو نوازش میکرد.
STAI LEGGENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...