+ خب بکهیون... امروز حالت چطوره؟
نگاهش رو به مرد خوش پوشی که مقابلش روی مبل کنار تخت نشسته بود داد. مردی که بار آخر خودش رو کای معرفی کرد امروز تنهایی به دیدنش اومده بود. با باز کردن در و ندیدن لوهان... کمی حالش گرفته شد. از اون پسر خوشش میومد. باعث میشد حسهای ناشناختهایی رو به یاد بیاورد. احساساتی که مطمئن نبود قبلا تجربه کرده یا نه.
_ جلسهی قبل نبودین. فکر کردم دیگه نمیاین.
میدونست بیادبیه که سوالش رو نادیده بگیره اما... اهمیتی نمیداد. اون خیلی وقت بود که مبادی آداب رفتار نمیکرد.
+ اوه بله... کاری برام پیش اومده بود و مجبور شدم به استکهلم برگردم.
_ گفتی باید با همسرم هم صحبت کنی. ولی انجامش ندادی.
+ درگیر مسائلی بودید که نشد. بعدا میتونیم انجامش بدیم.
_ فکر کردم ازم قطع امید کردی.
+ قطع امید؟ برای چی؟
_ احتمالا دیوونهتر از اونی بودم که بتونی درمانم کنی.
با حرفش کای به خنده افتاد. بارها بود این جملات و اصطلاحات رو میشنید ولی هیچوقت بهشون عادت نمیکرد و هربار به تازگی اول به خندهاش مینداختن.
+ خدای من...
و بازهم خندید. از اون پسر خوشش میومد.
+ چه آدمی دیوونهاس بکهیون؟ میتونی اینو برام توضیح بدی؟
ابروش رو بالا فرستاد و چپ چپ نگاهش کرد.
_ روانپزشک تویی... از من میپرسی؟
+ فقط میخوام نظرت رو بدونم.
_ نمیدونم. شاید... یکی مثل من.
+ اگر تو دیوونهایی، پس اونی که چاقو دستش میگیره و به آدمهای بیگناه حمله میکنه چیه؟ اونی که به خودش جلیقهی انتحاری میبنده، اونی که کورهی آدم سوزی راه میندازه و هزاران هزار آدم بیگناه رو داخلش میندازه چی؟ اونا چین؟
_ اونا هم دیوونن.
کای تکیهاش رو از مبل گرفت و به جلو خم شد.
+ مشخصه تعریفهامون از این کلمه خیلی متفاوته.
خوش برخوردی اون مرد توجهش رو جلب میکرد. هرگز آدمی به جدیت و در عین حال خوش برخوردی اون ندیده بود. نشون میداد از انجام کارش لذت میبره.
+ پس بذار مسئلهایی رو برات توضیح بدم بکهیون. شاید باعث بشه بتونی این موضوع رو که کی دیوونهاست و کی سالم رو بهتر درک کنی.
بک منتظر نگاهش میکرد.
+ توی دنیا... چیزی به اسم دیوونگی وجود نداره. نه دیوونگی هست و نه هیچ دیوونهایی. فقط دو تا اسم وجود داره. جنون و اختلال. مثالهایی که الان برات زدم اسمشون جنونه. افرادی مثل هیتلر، استالین و اکثر جنایتکارهایی که تاریخ به خودش دیده دچار جنون شدن. از یه جایی به بعد عقل و قلب خاموش میشه و کارهایی ازشون سر میزنه که هیچ جوره قابل درک و توضیح نیست. این افراد رو مجنون میگیم. راه درمان... دارن ولی خیلی سخته. اکثرا هم به مرحله درمان نمیرسن چون اونقدر فاصلشون از خود واقعی زیاد میشه که وقتی برای درمان نمیمونه. اما... ما حتی به این افراد هم برچسب دیوونه نمیزنیم.
YOU ARE READING
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...