با وارد شدن به خونه، انگار تمام غم دنیا روی شونههاش نشست. بیرون رفتن رو دوست نداشت وقتی در آخر باید دوباره به اون خونه برمیگشت. اسمش خونه نبود. اونجا قتلگاهش بود. جایی که چانیول خیلی ماهرانه روحش رو کشته بود. شکنجهگاهش بود. جایی که همسرش خیلی حرفهایی جسمش رو شکنجه میکرد. و از همه بدتر این بود... صداش به هیچجایی نمیرسید. کسی نبود که به کمکش بیاد.
ترجیح داد دیگه بهش فکر نکنه. با فکر کردن بهش، خودش مسئول عذاب خودش میشد. وگرنه، چیزی توی دنیای بیرون تغییر نمیکرد.
لنگ زنان به سمت اتاقش رفت که صدای چان رو شنید:
+ پدر الان شرکته... موقع برگشت راضیش میکنم به هتل بره. میگم به استراحت نیاز داری.جوابی بهش نداد و راهش رو رفت. که یکدفعه موهاش از پشت توی چنگ چان اسیر شد و صدای خشمگینش رو زیر گوشش شنید
+ وقتی باهات حرف میزنم ازت جواب میخوام عوضی...
چشمهاش رو روی هم فشار میداد تا بتونه درد پوست سرش رو تحمل کنه. نمیخواست با ناله کردن حس پیروزی رو بهش بده که بازهم موفق شده اون رو به درد بندازه.
_ باشه.
و موهاش به ضرب رها و سرش به جلو خم شد.
+ این گستاخیات بدجوری روی اعصابم میره بکهیون... حواست به خودت باشه.
برای اینکه جلو وحشی شدن دوبارهاش رو بگیره گفت:
_ باشه.و وارد اتاق شد. میخواست روی تخت بخوابه که بازهم صدای مزخرفش رو شنید.
+ با اون تن کثیف حق نداری روی تختم بخوابی. اول برو دوش بگیر.
احمق بود. به اندازهی تمام دنیا بیشعور. نمیفهمید اونی که بدنش پر از زخمه نباید الان زیر آب بره؟ نمیفهمید نمیتونه تنهایی زخمهایی که بهش داده رو پانسمان کنه؟ نمیفهمید الان بیشتر از هروقت دیگهایی خستهاس و بدنش درد داره؟
بدون هیچ حرفی راهش رو کج کرد و گوشهی اتاق روی زمین و پارکتهای سرد دراز شد.
+ چه غلطی میکنی؟
_ نمیتونم الان برم حموم... حالم خوب نیست.
+ بیخود کردی... گمشو تو حموم. الان...
بلند شد و بیاحساس نگاهش کرد.
_ بدنم پر زخمه. نباید بهشون آب بخوره و خیس شه. نمیتونم تنهایی پانسمان کنم.
پوزخند نفرت انگیزی زد.
+ من اینجام تا همهی زخمهات رو برات ببندم عزیزدلم...
کمی توی صورتش خیره شد. نگاهش رو گرفت و بلند شد و به سمت حمام رفت. کاش یکی میومد و به این آدما میفهموند چقدر خستهاس. چقدر کلافه و چقدر... ناتوانه.
YOU ARE READING
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...