دفترچه‌ی مخفی

1.4K 315 104
                                    

باورش نمیشد اون اتفاق افتاده. پدرش هیچ زمان چنین کاری نمیکرد... اون پاش رو از کره بیرون نمیذاشت و از انگلیس هم به شدت متنفر بود. با این وجود وقتی چمدون های زیاد پدرش رو دید به راحتی متوجه شد که قرار نیست اون مرد فقط برای مدت زمان کوتاهی پیششون بمونه.

پدرش به شدت عصبانی بود و دلیل اومدنش رو هم اینطور بیان کرد که چان اونقدر جلسات رو شرکت نکرده و موقعیت‌های خوبی که برای شرکت پیش روشون بوده رو از دست داده که خودش ترجیح داده به جای نشستن در شرکت و حرص خوردن فقط به انگلیس بیاد تا همراه چان در جلسات شرکت کنه. تا مطمئن بشه بیشتر از این به همه چیز گند نمیزنه‌.

با وجود مردی که به شدت از همسرش متنفر بود میدونست قرار نیست روزهای آرومی رو در خونه سپری کنن. هنوز هم با یادآوری پوزخند پدرش زمانی که به صورت خونی و بدن مچاله شده‌ی بک گوشه‌ی خونه نگاه میکرد ، اعصابش بهم میریخت.

بیشتر از اون از دست خودش کلافه و عصبی بود. دلیلی نداشت از بک عصبانی بشه. اون پسر چیزی نگفته بود و بی‌دلیل دوباره تا آخرین مرحله‌ی عصبانیت پیش رفت. به خودش قول داده بود هیچ زمان دیگه اونطوری اذیتش نکنه ولی حالا نیم ساعت بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بود و به در بسته‌ی اتاقی که همسرش و کریس داخلش بودن زل زده و نگران نگاه میکرد. سردردش بهتر نشده و شدیدتر شده بود ولی حتی نمیخواست در این باره به کسی چیزی بگه. فکری انتهای مغزی برای خودنمایی تلاش میکرد ولی نباید فرصتی بهش میداد. امکان نداشت اون اتفاق افتاده باشه. هرگز... ممکن نبود دوباره اون اتفاق افتاده باشه.

نمیتونست بک رو به خونه برگردونه چون قطعا پدرش زیاد استقبال نمیکرد و قرار نبود به خود بک هم خوش بگذره‌. مطمئنا بازهم شاهد زخم زبون‌های ناتموم پدرش بودن و بکهیونی که بیشتر و بیشتر توی خودش فرو میرفت. گیر افتاده بود. در دریای سردرگمی گیر کرده و با گذر هرثانیه بیشتر به غرق شدن نزدیک میشد. کاش میتونست راهی پیدا کنه. راهی برای دور کردن اون مرد و برگردوندن همسرش به خونه.

گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و به لوهان پیام داد که مشکلی پیش اومده و جلساتشون رو به طور موقت کنسل کرد. به محض رفتن پدرش میتونست دوباره با اون دکتر و دوستش هماهنگ کنه که به دیدن بکهیون برن ولی الان وقتش نبود. با اینکه خیلی مطمئن نبود ولی شاید درمورد کم طاقتی خودش هم از کسی مشورت میگرفت. چیزی که به تازگی خودش فهمیده اما بارها باعث زخم شدن بدن و آزردگی همسرش شده بود. در خیلی از دعواهاشون بک فقط یک جمله‌ی کوتاه حرف میزد و بعد یا با سیلی و یا با مشت ساکتش میکرد. اگه ساکت میشد دیگه درگیری ادامه پیدا نمیکرد اما اگه میپرسید چرا کتک خورده اونقدر میزدش که دیگه نایی برای حرف زدن نداشته باشه. نمیدونست چه مرگشه. این خشم یهویی و فراوان، داشت از کنترل خارج میشد.

Revenge [ S1 Completed ]Where stories live. Discover now