همه چیز عوض شد. اونم وقتی که فکر میکرد دیگه چیزی بدتر از اون نمیشه. دوباره بکهیون توی خواب حمله بهش دست داد. دوباره تشنج کرد و مجبور شد با دارو آرومش کنه. بخاطر تقلاهای زیادش به خودش صدمه زده و صورتش زخمی شد. الان اون خراش عمیق روی پوست بکهیون خودش تبدیل به عزارئیلی شده بود که میخواست زودتر از موعد جونش رو بگیره.
سردردهاش بیشتر و بیشتر میشدن و توی این گیر و دار برای هفتهی آینده وقت عملش تنظیم شد. عملی که هم دوست داشت نتیجه بخش باشه و هم نه. اگر زیر عمل میمرد همه چیز تموم میشد. درد و عذابهای خودش و درد و عذابی که به بقیه میداد. از طرفی اجازه نداشت بمیره. به بکهیون قول داده بود برگرده و پا توی دنیای دیوونگی اون بذاره. شاید اینطوری میتونست عذاب وجدانی که داره رو آروم و نفرت وجود بک رو کمتر کنه. ولی باید از روز قبل از عمل به بیمارستان میرفت و بستری میشد. چطور میتونست اینکار رو بکنه؟ چطور میتونست توی این وضعیت بکهیون رو ترک کنه و بره؟
چیزی که اذیتش میکرد شرایط خودش نه، حال خیلی بد بکهیون بود. حالی که روز به روز بدتر میشد. بیدلیل وسط روز به گریه میوفتاد و هرچی ازش میخواست حرف بزنه و مشکلش رو بگه فقط سر تکون میداد. غذا خوردنش به قدری کم شده بود که طی دو روز گذشته فقط یک وعده غذا خورد. داروهاش رو نمیخورد و یا اگر هم میخورد بالا میاورد. ساکت روی مبل یا روی تخت مینشست و به یه نقطهی نامعلوم خیره میشد. علت این رفتارهاش چی بود؟ اون که دیگه کاری نداشت. حتی صداش رو هم بلند نکرده بود. سعی میکرد درکش کنه و زیاد جلوی چشمش نیاد. تلاش میکرد به بیرون ببرش و کارهایی رو بکنن که بک قبلا دوست داشت. به زور اون رو به سینما و به دیدن یک فیلم کمدی برده بود ولی وسط فیلم مجبور شدن بخاطر فین فینهای بک و بعد هم صدای بلند هق هقهاش سالن و ترک کنن. شام بیرون رفتن و چیزی نخورد. به خرید رفتن و هیچی نخرید. به پارک رفتن ولی به جای قدم زدن یک جا نشست و به بچههایی که بازی میکردن زل زد.
همه کار کرد ولی حال بکهیون بد و بدتر میشد. بعد از تشنجش وضعیت حافظهاش بدتر هم شد. حتی یادش نمیومد چند روز قبل چه مکالمهایی باهم داشتن. یادش نبود چرا پهلوش درد میکنه و به یاد نمیاورد که پدر چان به اونجا اومده. خیلی اتفاقی ازش سراغ دفتر خاطرات صورتیش رو گرفت و پرسید که اونو جایی ندیده؟ یعنی یادش نبود با اون دفتر چیکار کرده؟
هنوز پارههای اون دفتر رو داشت. دفتر فقط از وسط نصف شده بود ولی نوشتههاش سالم و قابل خوندن بودن. اما نمیتونست دفتر رو بهش پس بده. در اون صورت باید چی جواب میداد؟ میگفت من پارهاش کردم؟ وقتی میپرسید چرا، باید چه جوابی میداد؟
نگرانیهاش خیلی زیاد بود و کاری هم از دستش برنمیومد. دکتر براون گفت برای این روزهای قبل از عمل استراحت و نداشتن استرس خیلی مهمه ولی اون که از شرایط زندگیش خبر نداشت. نمیدونست همسرش تو چه وضعیتیه. نمیدونست وقتی با روانپزشک بکهیون حرف میزنه و اون میگه باید تو یه کلینیک درمانی بستری بشه چه احساسی داره.
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...