به وسایلی که داخل چرخ خریدشون اضافه میشد نگاه میکرد. بازهم کیونگ نگران بود و این رفتارهای افراطیش خودشون رو نشون میدادن. اما نمیخواست چیزی بگه که ناراحتش کنه. پس ساکت سر جاش ایستاد و به کیونگی که بغلش رو از چیپسهای مختلف پر کرده و به سمتش میومد لبخند زد.
_ خب... بیا بریم اون سمت که شکلات هم بگیریم. شکلاتمون تموم شده.
سری تکون داد و چرخ سنگین شده رو به سمتی که کیونگ اشاره میکرد برد. کیونگ بازهم حجم غیرمعقولی از شکلاتها رو برداشت و به اون سمت اومد. دیگه نمیتونست چیزی نگه.
+ فکر میکنی برای همهاشون جا داشته باشیم؟ کابینتهامون خیلی کوچیکه کیونگ.
انگار که تازه متوجه این موضوع شده باشه کمی به چرخ دستی نگاه کرد.
_ عیبی نداره. میذاریمش توی کشوی کنار تخت.
و دوباره جلو افتاد. نمیدونست میتونه جلوی خرید افراطی کیونگ رو بگیره یا نه. از طرفی هیچ دوست نداشت ناراحتش کنه. امروز اونقدر پکر و گرفته بود که به هر پیشنهادی که کای میداد جواب رد داده بود. آخرین پیشنهادش خرید بود و در کمال تعجب با استقبال کیونگ مواجه شده بود. و الان هم... فقط میخواست همسرش شاد باشه. پس مخالفتی نکرد. سری تکون داد و خواست به دنبالش بره که صدای گوشیش بلند شد. لوهان پیام میداد.
" _ فکر میکنم بهتر باشه برگردی. پارک زنگ زد و گفت امروز جلسه داشته باشیم. من تنها میرم ولی برای جلسهی بعد خودت رو برسون. "
اخمهاش تو هم رفت. بالاخره بعد از یک هفته یادشون افتاده بود باید جلسات رو ادامه بدن؟ فوری باشهایی تایپ کرد و سرش رو بالا آورد تا دنبال کیونگ بره. خشکش زد. کیونگ نبود. چرخ رو کمی جلو برد و توی سکشنهای مختلف سرک کشید. ولی نه... نبودش. صداش زد. بلند و رسا ولی... جوابی نگرفت. روی پنجهی پاش بلند میشد و سرک میکشید تا بتونه از بالا بهتر جمعیت رو ببینه ولی بازهم خبری ازش نبود. کیونگ هیچجا نبود.
چرخ رو ول کرد و دوید. همهجا رو میگشت، به هرکسی که میرسید میپرسید پسری با مشخصات کیونگ رو دیدن یا نه؟ ولی فایده نداشت. نمیتونست پیداش کنه. داشت گریهاش میگرفت. یادش بود وقتی تازه به استکهلم اومده بودن، یکی از شبهای نزدیک کریسمس که خیابانها مملو از آدمها میشد هم کیونگ رو گم کرده بود. بعد از کلی گشتن ته کوچهی خلوتی پیداش کرد که توی خودش جمع شده و گریه میکرد. میگفت که کسی رو بین جمعیت دیده که براش آشنا اومده و اون رو دنبال کرده و بعد... گم شده. امکان نداشت کیونگ توی شهر جدید و یه کشور جدید، آدم آشنایی دیده باشه. توهمهای بینایی کوفتیش.
داشت به اطراف میدوید. چنگش رو توی موهاش فرو میکرد و کم مونده بود به گریه بیوفته که بالاخره دیدش. نفسش بالا نمیومد ولی انگار بار سنگینی رو از روی دوشش برداشتن. خودش بود. کیونگ روی زانوش نشسته بود و به سمتی خیره شده بود و زیر لب حرف میزد. به سمتش رفت و سعی کرد نفسش رو منظم کنه تا باعث ترسوندن پسر دیگه نشه.
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...