همه چیز و... هیچی!

1.1K 300 62
                                    

میتونست تبدیل به یه روز شمار قهار بشه. شاید حتی ساعت شما و ثانیه شمار. امروز دقیقا ده روز از اونجا بودنش میگذشت. دیگه به اندازه‌ی قبل اذیت نبود و فقط... با این مسئله کنار اومده بود. نه دلش میخواست بیرون بره و نه میخواست به اون خونه برگرده. حس و حال عجیبی داشت.

وقتی بچه بود یک بار یک خانم و آقای مهربونی به پرورشگاهشون رفتن و برای همه‌ی بچه‌ها از بیرون غذا گرفتن. مرغ سوخاری رو اولین بار وقتی ۷ سالش بود امتحان کرد. یادش نمیومد دقیقا چیشد ولی معده‌اش به هم پیچید و همه‌اش رو بالا آورد. از اون روز به بعد دیگه هرگز لب به مرغ سوخاری نزد. هیچ‌بار... بجز وقتی که با چانیول سعی کردن درست کنن و بطرز فاجعه باری بد شد. انگار که با خوردنش یاد حال بدش میوفتاد. مثل سگی که تو بچگی از آدما کتک میخوره و از اون به بعد با دیدن هر آدمی وحشت میکنه.

اون خونه براش دقیقا همون حکم رو داشت. همون مرغ سوخاری‌ایی بود که حالش رو بهم زد. همون کتکی بود که از بقیه میخورد. همون جایی بود که برای همیشه خودش رو گم کرده بود.

از آخرین باری که چانیول رو میدید چهار روز میگذشت. مثل اینکه سفرش شروع شده بود و مجبور بود ولش کنه. کاری که... کاش از اول کرده بود. نه میتونست بهش زنگ بزنه و نه میخواست که اینکار رو بکنه‌. چند باری کریس به دیدنش اومده بود و حرف‌های عجیبی میزد. میگفت عملش خوب پیش رفته ولی... منظورش چی بود؟ از کدوم عمل حرف میزد؟

این هم قطعا یکی از بازی‌های همیشگی چان بود. بهانه آوردن برای کارهاش. اهمیتی نداد. کریس هربار با اومدنش گزارش حال چان رو میداد.

" + امروز عمل داره."

" + عملش تقریبا ۶ ساعت طول کشید ولی نتیجه‌اش خیلی خوب بود. "

" + موفق شدن همه‌ی تومور رو خارج کنن. "

" + هنوز بیدار نشده ولی طبیعیه. "

" + به زودی بیدار میشه. دکترش اینو گفت. "

" + امروز چشم‌هاش رو باز کرد. ولی خیلی درد داره. نگران نباش حالش خوب میشه. "

واقعا نمیدونست از چی حرف میزنه. باید نگران میشد؟ نگران کسی که هیچوقت نگرانش نبود؟ احمقانه به نظر میرسید.

امروز بعد از ده روز به همراه دکتر کیم برای قدم زدن به محوطه رفت. برخلاف تصورش حالش صد و هشتاد درجه عوض شده بود. دکتر حرف‌های خوبی میزد طوریکه میتونست امیدوارش کنه. به تغییر...

چیزی که درمورد اون مرد خیلی عجیب بود، بعضی از حرف‌هاش بود. حالش رو بد میکردن. حرف‌ها و کارهاش، بعضی وسایلش، لباس‌هاش... همه و همه اون رو یاد کیونگ مینداختن. طوریکه اگر سنش از کیونگ بیشتر نبود میتونست قسم بخوره تناسخ اتفاق افتاده و روح دوستش تو بدن اون مرد داره زندگی میکنه.

Revenge [ S1 Completed ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora