بکهیون جدید

1.2K 301 55
                                    

سلام به همگی.
مطمعنم همه‌ی شما تا الان از رفتارهای بی‌منطق چانیول این داستان خیلی گیج شدین. پس توی این پارت همراهم باشید تا بریم و داستان رو از دید پارک چانیول ببینیم 😇

*********************

توی این یکسال و نیمی که از ازدواجشون میگذشت اگر میگفتن یه خلاصه‌ی کلی از زندگیت رو تعریف کن نیازی به جملات طولانی و توصیفات عجیب و غریب نبود‌. فقط میتونست یک کلمه رو بارها و بارها و بارها تکرار کنه.

یک شکست بزرگ.

واقعیت همین بود. تمام این یکسال و نیم رو به سختی گذرونده بود که به اون نقطه برسه. نقطه‌ایی که بک پایین تختش افتاده بود و به خودش میلرزید. داشت خواب بد میدید انگار. حرف‌های عجیبی میزد که درکی از معنیش نداشت. مجبور بود با سیلی تو گوشش هوشیارش کنه.

حدسش درست بود. بک خواب بد میدید. اون شب رو گذشت و تصمیم گرفت دیگه هرگز بهش فکر نکنه. بار دوم که فهمید شاید ماجرا بیشتر از اونی که فکر میکرد وحشتناکه وقتی بود که بک توی هتل و داخل حمام دوباره به اون روز افتاد. نمیتونست به کابوس تشبیهش کنه جون بک بیدار بود. پس این رفتارهای خیلی خیلی عجیب‌تر به نظرش اومد. ولی بازهم ازش گذشت. بعدا وقت داشت تا ریشه‌یابی کنه و علت اون اتفاقات رو بفهمه.

لحظه‌ایی که بدن بیجون بکهیون رو که خون با فشار از رگ‌های بیرون میزد رو به بیمارستان رسوند آلارم‌های خطر توی گوشش زنگ میزدن. یکی پس از دیگری. دائم یک کلمه رو تکرار میکردن.

خطر. خطر.خطر. خطر.

بار اولی نبود که بک رگ خودش رو میبرید ولی اولین باری بود که اون رفتارها رو ازش میدید. اون لبخند لحظه‌ی آخر قبل از بیحال شدنش. اون آرامش بعد از بیدار شدنش. اونطوری نادیده گرفتنش وقتی توت‌فرنگی‌ها رو روی پاش میگذاشت.

حرف‌های اون پسر مزاحم توی هتل کمکی به حالش نمیکرد. فقط ذهنش رو مشغول کرده بود و میخواست با این واقعیت که شاید حق با اون پسره و بک واقعا به کمک نیاز داره مقابله کنه. نمیخواست این اتفاق بیوفته. نمیخواست تا وقتی خودش هست، کسی برای کمک به بک به اونجا بره.

بیخیال شد و برگشتن. تصمیمات جدیدی گرفته بود. بعد از خودکشی بک باید شرایط رو براش سخت‌تر میکرد. باید همونطور که میگفت بیشتر و بیشتر اذیتش میکرد تا از غلطی که کرده پشیمون بشه ولی... نتیجه‌اش چی بود؟ یک روز دیگه و یک چاقو‌ی دیگه و یکبار دیگه بریدن رگش.

نمیخواست به اونجا برسه. تا حالا روش‌های مختلفی رو امتحان کرده بود و نتیجه‌اش این مجسمه‌ی سرد و یخی کنارش بود. نمیخواست دوباره کارهای قدیمی رو تکرار کنه. پس باید روشش رو عوض میکرد.

چانیول هیچوقت آدم ضعیفی نبود. حداقل... به دنیا اینطور نشون میداد. که نقطه ضعفی نداره و میتونه هرکاری که میخواد بکنه. ولی واقعیت چی بود؟ کاملا برخلاف این. چانیول حسرت دیده شدن داشت. دیده شدن توسط افراد. توسط آدم‌ها. بخاطر بیماریش از بچگی تنها چیزی که دریافت کرده بود اضطراب بسیار زیاد فقط و فقط برای زنده موندنش بود. بازی جدید میخواست براش نمیخریدن.

Revenge [ S1 Completed ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora