دوستان اگر پارت رو میخونین و دوستش دارید ووت بدید لطفا🤗********************
فلشبک
چهار سال پیشپوفی کرد و با شونههای افتاد به مسیرش ادامه داد. هنوز یک ساعتی برای برگشتن به محل کارش وقت داشت و میتونست به یکی از کافههای اطراف سر بزنه و خودش رو به یک نوشیدنی گرم، چیزی که توی این هوای سرد به شدت نیاز داشت، مهمون کنه.
اما از خیرش گذشت. هیچوقت از تنهایی کافه رفتن لذت نمیبرد. مدتها میشد که تمام وقتش رو با سهون و کیونگ میگذروند و به ندرت به تنهایی جایی میرفت. و الان هیچکدومشون وقتی برای تفریح کردن نداشت. کیونگ با یک پیام ناهار امروز رو پیچوند و سهون هم خستگی رو بهانه کرد. طبق گفتهی کیونگ قرار بود امروز زودتر به شرکت بره تا با کارفرمای بخشی که مشغول به کار بود درمورد غیبتهای دو روز گذشتهاش صحبت کنه. و این یعنی حتی ممکن بود برای تایم بعد ناهار به بخش دیگهایی منتقلش کنن و در ادامهی روز هم نتونه دوستش رو ببینه.
به ایستگاه اتوبوس رسید و خودش رو روی یکی از صندلیهاش انداخت. کسی اونجا نبود. طبیعتا همه ترجیح میدادن در این هوای سرد حداقل با مترو رفت و آمد کنن نه اتوبوس. خیابان هوستون همیشه جزو شلوغ ترین خیابانهای سئول بود و با اینکه هیچ ویژگی خاصی نداشت اما ترافیک زیادی اونجا شکل میگرفت. و الان مثل احمقها به تنهایی اومده بود تا برای کیونگ پودر قهوه بگیره و سورپرایزش کنه.
کیونگ طرفدار پر و پا قرص قهوههای آقای جانگ مرد مسنی که مغازه ی کوچیک در خیابون هوستون داشت، بود و تصمیم گرفت با خریدن قهوهی محبوبش کمی از استرس این روزهاش کم بشه.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و مشغول بازی کردن شد. ساعت ۱۲ ظهر بود و خلوتی خیابان احساس خوبی بهش میداد. کم کم ممکن بود بارون بزنه و کمی بعد بوی خاک خیس خورده و رطوبت بارون تو هوا پخش میشد و این براش خود بهشت بود. هزار و پنجمین دلیلش برای اینکه عاشق پاییز بود. البته... بجز بارونش.
لبخندی روی لبش شکل گرفت و مشغول بازی با گوشیش بود که با سایهای که روی سرش افتاد سرش رو بلند کرد و به کسی که کنارش وایساده خیره شد.
پسری قد بلند و سر تا پا مشکی پوش بی توجه به اون زیر سقف ایستگاه ایستاده بود و سیگار میکشید. نگاهش دائم به اطراف بود و حدس میزد منتظر رسیدن شخصی هست. کلافه به نظر میرسید، مثل بچهایی که مادرش رو گم کرده، سیگار کشیدنش و اون بوی نامطبوع باعث میشد ابروهاش به هم نزدیک بشه.
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و دوباره با گوشیش مشغول شد. کمی بعد اون پسر روی صندلی کنارش جا گرفت و حالا سیگارش رو روی زمین انداخته بود و با پاش خاموشش کرده بود. مگه کره ای نبود؟ نمیدونست این کار درستی نیست و جریمه داره؟ اصلا ادب نداشت؟ اخم محوی کرد و کمی خودش رو کنار کشید.
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...