من تقصیری ندارم....

1.6K 321 85
                                    

اگر میخواست حال این روزهاش رو توصیف کنه باید میگفت مثل بچه‌اییه که تولد گرفته ولی هیچکس به جشنش نرفته. مثل غذایی که کلی برای درست کردنش وقت میذارن و در آخر بدمزه میشه. مثل کوچه‌ایی که تا آخرش میری و میبینی بن‌بسته و هیچ‌جا هیچ تابلویی نداشته که بهت هشدار بده.
مثل سفری که کلی براش برنامه ریزی میکنی و ثانیه‌ی آخر کنسل میشه. مثل وقتی که تو پرورشگاه همه‌ی بچه‌ها گرگم به هوا بازی میکردن و اون همون گرگی بود که از دستش فرار میکردن.

زندگیش دقیقا همین شده بود. یه بن‌بستی که نه میتونست جلوتر بره و نه راهی برای برگشت داشت. زندگیش همون غذایی بود که خودش پخته و نتیجه‌اش فاجعه شده بود. توی جشن زندگیش هیچ‌کس شرکت نمیکرد و تنها مهمانی که کنارش بود رو به شدت آزار داده بود. سفری که قرار بود مسیر زندگیش باشه ویران و همسفرش که همسرش بود، بدتر از هر دشمنی کمر به نابودیش بسته بود.

زندگیش تو یک کلمه خلاصه میشد. یک شکست بزرگ. شاید هم.‌‌.. یک پشیمونی بزرگ.

دو سه روز از اون حادثه‌ایی که پیش اومد میگذشت. فردای اون روز چان به شرکت نرفت و به دندون پزشکی برده بودش تا به وضعیت دندان‌هاش رسیدگی بشه.

بعد از اون به بیمارستان رفته بودن تا هم با یک متخصص چشم ملاقات کنن و هم بک بتونه آزمایش کامل بده. و با اومدن جواب آزمایش‌هاش فهمید همسرش از قبل وقت مشاوره گرفته و به دیدن متخصص تغذیه رفته بودن و دکتر علت ریزش مو و زبری پوستش رو با کمبود ویتامین و املاح معدنی داخل خونش و یا حتی فشار زیاد عصبی و استرس توجیه کرده بود.

دکتر خوبی بود. خیلی خوب فقط با دیدن اون آزمایش‌ها به وضع زندگی نکبت‌بارش پی برده بود. کاش بجز این‌ها میتونستن داخل مغزش هم ببینن. کاش میتونست مغز و روحش رو از وجودش بیرون بکشه و مقابلشون بذاره.

به چشم‌هاشون زل بزنه و بگه:

" _ میبینین؟ وضعیت من اینه. میتونین کاری برام بکنین؟ میتونین کمکم کنین؟ "

اما حیف که اونکار هم ازش برنمیومد.

از بعد از اون روز، روند زندگیش خیلی تغییر کرده بود. هم زندگیش... هم همسرش. پارک چانیول.

داخل خونه هم لباس‌های کهنه‌ی توی کمدش پاره شده و لباس‌های جدیدی توی کمد چان به اسم اون جا گرفته بود. در اتاقش قفل شده بود و چان اجازه‌ی برگشت به اون اتاق رو بهش نمیداد‌.

سرویس بهداشتی داخل اتاق چان هم تغییراتی داشت. مثل ناپدید شدن یکدفعه‌ایی همه‌ی تیغ‌ها و وسایل تیز. تعویض آیینه‌ی دستشویی با آیینه‌ی نشکن، شبیه آیینه‌ی درآور داخل اتاق.

به آرایشگاه برده بودش و گفته بود موهاش رو کوتاه کنن. با این روش میخواست جلوی ریزش بیشترش رو بگیره. بعد از اون با هم به خرید رفته بودن و بک میتونست حس کنه چان داره چرخ دستی مقابلشون رو پر از خوراکی‌هایی که دقیق نمیتونست ببینه چین میکنه. این رفتارش عجیب بود. مگه جنگ شده و یا قحطی اومده بود؟

Revenge [ S1 Completed ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora