اگر میخواست خیلی منطقی به دنیا فکر کنه، میفهمید آدمها بطور کلی به دو دسته تقسیم میشن. برندهها و بازندهها. و با یک نگاه به وضعیت خودش و زندگیش میفهمید که اون، یک بازنده بود. بزرگترین بازندهایی که تو دنیا وجود داره. کسی که همه چیزش رو از دست داده. داشت خونهاش رو میفروخت تا جای جدیدی برای زندگی پیدا کنه. جایی که در و دیوارهاش خاطرات بد رو فریاد نزنن. جایی که بتونه یک نقطهی خوب برای یک شروع جدید باشه.
قرار بود جبران کنه. با گذشتن از گذشته، یک آیندهی قابل تحملتر بسازه. نمیخواست یه عوضی باشه ولی فکر میکرد این فراموشی بک خیلی هم بد نشده. میتونست از اون خاطرات بد بگذره و کمی خاطرهی خوب برای همسرش بسازه. تا شاید دیگه برای یادآوری خاطرات خوب چیزی از اون نپرسه.
حدودا یک هفته از بازگشتش میگذشت و قرار بود به زودی بک رو به خونه برگردونه. دکتر کیم مخالف بود ولی خودش اصرار میکرد. این روش درمانی میتونست تو خونه ادامه پیدا کنه. تا الان هم بخاطر خرید خونه اینکار رو نکرده بود. دیگه کافی بود. بک به اندازهی کافی توی اون مکان نفرت انگیز مونده بود و... وقتش بود به خونه برگرده.
جلوی آیینه ایستاد و نگاهی به سر و وضعش کرد. شیک ترین لباسی که میتونست از چمدونهای گوشهی خونهی جدید بیرون بکشه رو پوشید و موهاش رو به بالا شونه زده بود. بهترین عطرش رو زد و سعی میکرد خوب به نظر برسه. بخاطر کاهش وزن لباسها به تنش خوب نمیومدن ولی عیبی نداشت. اون هنوز بیمار حساب میشد و همه در دوران نقاهت وزن زیادی از دست میدادن.
قرصهاش رو خورد و کمی نشست. کلی برای آماده شدن وقت گذاشته بود و الان که وقت رفتن بود انگار که جا زده باشه نمیخواست بلند شه. جسارت اونجا رفتن رو نداشت. نمیخواست دوباره با اون بکهیون رو به رو بشه.
بک فقط اسما میشناختش. بعنوان پسر کسی که براش کار میکرد. بارها چیزی از مقصر بودنش برای مرگ کیونگ میگفت ولی چان اعتراضی نکرده بود. طبق گفتهی دکتر نباید بهش فشار میاورد. نباید میگفت کسی که با تبانی با دوست پسر عوضیش نقشهها رو از کیونگ گرفته خودت بودی. نباید میگفت اونیکه باعث مرگ کیونگ شده، تو و اون اوه سهون آشغال بودین.
شاید بعدا که حافظش رو بدست میاورد، میفهمید. اون دیگه نمیخواست به این انتقام کوفتی ادامه بده. از اولش هم... حماقت کرده بود. با اون ازدواج اجباری نه بک عاشقش شد و نه تونست یک روز خوش رو به چشم ببینه. نفرت بک ازش بیشتر و بیشتر میشد و روز به روز بیشتر در دریای تنهایی فرو میرفت. با تنها شدن عصبانی میشد و نتیجهی این عصبانیت آسیب دیدن بکهیون میشد.
حتی در عصبانیت اونقدر پیش رفت که کارشون به اینجا رسیده بود. خودش تنها و کلافه روی مبل خونهی جدیدشون نشسته بود و بکهیون، در یک مرکز درمانی کوفتی بخاطر یک شوک کوفتی حافظهاش رو از دست داده بود.
YOU ARE READING
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...