در رو باز کرد و چهرهی اخموی کریس رو دید. کریس با اخم داخل شد و اولین حرفش این بود.
× حداقل بذار یک روز... فقط یک روز اون بچه از دستت سالم بمونه.
نه حوصلهی مواخذه شدن رو داشت نه وقتش رو. باید سریعا پدرش رو از اون خونه دور میکرد. صداش رو پایین آورد که به گوش پدرش که در حال دوش گرفتن بود نرسه.
+ بیا تو.
دستشو کشید و به اتاق خودشون برد. تا وارد شدن و بکهیون رو باز به اون حالت دید اخمهاش بیشتر توی هم رفت. دستش رو با خشم از دست چان بیرون کشید غرید:
× چه بلایی سرش آوردی عوضی؟
و کیفش رو انداخت و خودش رو به تخت رسوند. چان در اتاق رو بست و با صدایی آروم و شبیه به پچ پچ گفت:
+ تقصیر من نیست. با پدرم بحثش شده.کریس با دست صورت بکهیون رو که دیگه هیچ جای سالمی نداشت، تکون داد و گفت:
× خدا لعنتت کنه چان... ببین چه بلایی سر صورتش آوردی.+ گفتم که کار من نبود. پدرم باهاش درگیر شد.
× تو کدوم گوری بودی که نذاری به همسرت دست بزنه؟ تو کجا بودی که باهم درگیر شدن؟ برای چی جلوش رو نگرفتی؟
+ به جای این حرفا تا من پدرمو میبرم یه هتلی جایی حواست به این باشه.
× یعنی چی؟
+ پدرم اومده بود اینجا با حرفهاش مغزمون رو میخورد. یه بهانه آوردم که از اینجا دکش کنم بره. یکمم با بک بحثش شد و دعوا بالا گرفت. اون موقع نمیتونستم دخالتی بکنم وگرنه باورم نمیکرد. حالا هم حواست بهش باشه تا من بیام.
و صدای بسته شدن در حمام اومد. پدرش اومده بود و به سمت اتاق مهمان میرفت تا لباسهاش رو عوض کنع.
× چانیول... یکبار برای آخرین بار دارم بهت میگم... با این کثافت کاریات آخر این بچه رو...
+ صدات رو بیار پایین. گفتم تقصیر من نبود.
× همینکه جلو چشمت گذاشتی این بلا رو سرش بیاره یعنی مقصر تویی...داری... داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟ خودت به جهنم... برای چی این بدبخت رو به این روز انداختی؟ چرا هربار که میبینمش حالش بدتر از دفعهی قبله؟
+ گفتم صدات رو بیار پایین. پدرم بشنوه بازم دردسر درست میشه.
× به درک که دردسر درست میشه... میخواد چیکار کنه؟ بیاد بزنه بکشش و تو هم مثل بز نگاه کنی؟
+ حرف دهنت رو بفهم کریس. کاری که براش اومدی رو انجام بده و دخالت نکن.
× خدای من... مطمعنم اگر یه لیست از عوضیترین آدمای دنیا بسازن... تو اولین نفرشونی.
+ پس بیا و اینقدر به پر و پای این آدم عوضی نپیچ. مسکن و داروها همه تو کابینت کنار گازه. ازشون استفاده کن و اینو از این وضعیت در بیار.
ESTÁS LEYENDO
Revenge [ S1 Completed ]
Fanficاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...