جشن تولد

1.1K 278 49
                                    

امروز هم خبری از چانیول نشده بود. روز چندمی بود که نمیومد؟ احتمالا ۵ ام. شاید هم ۶ ام. لحظه به لحظه بیشتر به این واقعیت میرسید که اونجا تنهاش گذاشته و رفته. اینقدر خسته‌ام کرده بود؟ اینقدر دیوونه بازیاش آزاردهنده بود؟

" _ میبینی بکی... حتی اونم تو رو نمیخواد. حتی اون... "

حق با اون بکهیون توی سرش بود. نمیخواستش که الان اینجا نبود. نمیخواستش که تنهاش گذاشته بود. ناراحت بود؟ مشخصا آره‌. اینکه حتی اونی که ازش متنفری هم ازت خسته بشه و نخوادت خیلی حس بدی بود. طرد شدن بد بود. حتی اگر از طرف دشمن خونیت باشه.

" _ بهش گفتی جبران کنه تا ببخشیش و اونم دید نمیتونه پس رفت. چرا اون حرف رو زدی؟ تو که میدونستی نمیتونی همه چیز رو فراموش کنی چرا اونو بهش گفتی؟ "

_ میخواستم برای چند روز هم که شده... باهام مهربون باشه.

صادقانه به خودش اعتراف کرد. برای آدمی به تنهایی اون، دیدن محبت‌های کوتاه و زودگذر هم غنیمت بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ۱۱ شب بود. یک ساعت پیش به زور لوهان رو به خونه فرستاده بود تا کمی استراحت کنه. میگفت حالش بهتره و لازم نیست یکی بیست و چهار ساعته کنارش باشه و کشیک بکشه. همینطور هم بود. حالش... واقعا بهتر شده بود. خبری از تشنج‌هاش نبود. تایم‌های ناهار و شام با اشتهاتر غذا میخورد. راحت‌تر با دکتر کیم و لوهان حرف میزد و حتی دکتر کیم هم اعتراف کرده بود که داره پیشرفت میکنه و همین امیدوارش میکرد.

خسته شده بود از بیماری و غمگین بودن. میخواست هرچقدر هم کم... به زندگی عادیش برگرده. زندکی عادیش... کنار اون مرد؟

دوباره به یاد چان افتاد. چرا حتی بهش زنگ نمیزد؟ کریس که به دیدنش میومد، چرا با اون تماس نمیگرفت؟ میتونست ازش بخواد گوشی رو به بک بده. میتونست وقتی اونجاس حداقل کمی باهاش حرف بزنه. بگه کی میاد؟ اصلا... میاد؟

" _ این فکرا چیه بکهیون؟ نکنه دلت براش تنگ شده؟ "

_ دلم تنگ نشده ولی... بین این آدما اون تنها کسیه که منو میشناسه. منم اونو...

" _ خب که چی؟ شناختنش چه کاری برات کرده بجز درد دادن بهت؟ "

هوفی کرد و سعی کرد اون صدا و اون حرف‌ها رو نادیده بگیره. از روی تخت بلند شد و به کنار پنجره‌ی اتاق رفت. امروز صبح کمی برف اومده بود و هنوز آثارش رو روی درخت‌ها و گوشه کنار محوطه به جا گذاشته بود.
ژاکتی که روی لباس اون مرکز پوشیده بود رو بیشتر به خودش نزدیک کرد. دیدن اون برف‌های بیرون سرمای بدی رو به جونش انداخته بود. دوست داشت برگرده به تابستون. شاید هم بهار. هوای اون فصل‌ها رو دوست داشت. حتی اگر نمیتونست بره بیرون.

حوصله‌اش سر رفته بود. از پنجره فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت. بعد از خارج شدنش به سمت استیشن پرستارا رفت. مردی که لباس مخصوص پرستارهای اونجا رو پوشیده بود سرش رو روی میز گذاشته بود و چرت میزد. اون تنها کسی بود که موقع شب در اتاقش قفل نمیشد. به لطف سفارش‌های دکتر کیم البته. علت خوابیدن اون پرستار هم راحتی زیاد خیالش بود.

Revenge [ S1 Completed ]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora