+ چیزی نیاز نداری؟
لوهان در حالیکه کاپشن کوتاه و مشکیش رو روی دورس طوسیش میپوشید از بکهیون دراز شده روی تخت پرسید.
_ نه.
ساعتش رو چک کرد. ساعت از ۶ بعد از ظهر میگذشت. اونقدر درگیر صحبت با بکهیون بود که متوجه نشد عملا ۴ ساعته که اونجا مونده. و چیزی که تعجبش رو بیشتر میکرد این مسئله بود که... توی این چهار ساعت هیچ خبری از آقای پارک نشده بود. نه خودش اومد و نه... زنگی زده بود. وضعیت بکهیون هیچ خوب نبود. اگر نمیخواست وضعیت روحیش رو درنظر بگیره... از نظر جسمی هم شرایط خوبی نداشت. تمام این مدت رو بک روی تخت دراز شده بود بدون اینکه بتونه حرکتی بکنه. با هر حرکتش چهرهاش تو هم میشد و معلوم بود که درد داره.
میگفت تصادف کرده و به اون روز افتاده. صورت زخمی و کبود و... دوتا دندهی شکسته. کاری به صحت اون حرف نداشت. ولی اگر حتی به احتمال یک درصد، اون اتفاقی که میگفت واقعی بود... همسرش نباید کمی بیشتر به فکر میبود؟ نباید از کنارش جم نمیخورد تا بتونه بهش کمک کنه و کارهاش رو انجام بده؟ نباید... نباید حداقل به این فکر میکرد که بهتره اون رو با یه غریبه که هیچ شناختی ازش ندارن، تنها بذاره؟
خانم میلر دو ساعتی میشد که رفته بود و اگر خودش هم زودتر میرفت بکهیون توی خونه تنها میموند. اونوقت کی کمکش میکرد که کارهاش رو بکنه؟ همین کمی پیش بود که بک بخاطر درد پهلوش نمیتونست خودش رو بالا بکشه و آب رو برداره و اگر لوهان به کمکش نمیرفت، باید تا کی تشنه میموند؟ اصلا آقای پارک کجا بود؟ چرا برنمیگشت؟ از بکهیون پرسیده بود معمولا همسرش چه ساعاتی از روز برمگیرده؟ و در کمال تعجب بکهیون با چهرهی خنثی جواب داد روزهای مختلف، ساعت برگشتش متفاوته. همین...
الان هم نمیتونست بیشتر اینجا بمونه. کار داشت و باید میرفت و صحبتهای امروزشون رو مینوشت. کاری که از قدیم و دورههای کارآموزی دانشگاهشون که به مراکز درمانی میرفتن انجام میداد. قسمت مهم و عمدهی مشکلات بیمارش رو مینوشت و بعدها با مرور اونها میتونست میزان پیشرف بیماری و یا سرعت بهبود مریضش رو محاسبه کنه.
+ آقای پارک کی برمیگرده؟
_ نمیدونم.
بازهم به بیتفاوتی دفعهی قبل گفت. بکهیون بیمار چموشی نبود. حداقل... نه از اونایی که برای باز کردن دهنشون باید کلی انرژی میذاشت. اون حرف میزد. شاید خیلی زیاد نه ولی... جواب سوالهاش رو میداد.
+ میخوای بمونم تا برگرده؟
_ نمیدونم.
دوباره ساعتش رو چک کرد.
+ فکر کنم بتونم کمی دیگه هم بمونم.
و لبخندی زد و بیخیال درآوردن کاپشنش دوباره به سمت مبل کنار تخت رفت. میشد گفت از پیشرفت اون روزشون راضیه. خیلی سعی کرد حرفهاشون به سمتی نره که دوباره بکهیون رو به حملهی پنیک برسونه. و فهمیده بود اون سمتی که باید ازش پرهیز میکرد فقط یک سر داشت. کیونگسو. نمیتونست رابطه و میزان صمیمیتشون رو درک کنه. توی حرفهای امروزشون هم بکهیون گریزی به اون میزد و لوهان خیلی حرفهایی بحث رو میپیچوند و سوال دیگهایی میپرسید.
YOU ARE READING
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...