اگر دوستش دارید ووت بدید دوستان🙏🏼❤*******************
گرهی کراواتش رو شل کرد و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد. با اختلاف اون روز بدترین روز توی هفتهی گذشتش بود. نه فقط هفتهی گذشته، حتی ماه گذشته.
اولین شکستش. اولین باری که شکست خورده بود. از وقتی به کره برگشته و پدرش راضیش کرده بود بعنوان جانشین خودش و همینطور مدیر فروش شرکت، مشغول به کار بشه تا همین الان سابقه نداشت مزایدهایی رو ببازه. اما امروز برای اولین بار در این چهار سال گذشته شکست خورد و حالش... افتضاح بود.صدای راننده رو شنید که میگفت:
× آقای پارک... نیاز هست بریم بیمارستان؟ به نظر خوب نمیاید.× خوبم مشکلی نیست.
با سرفه صداش رو صاف کرد و پرسید:
+ از همسرم خبری داری؟× بله قربان. حدودا دو ساعت پیش به همراه نگهبانشون به هتل برگشتن.
+ خوبه.
سرش داشت منفجر میشد. بیخوابی دیشبش و فاجعهی امروز دست به دست هم داده بودن تا جمجمهاش رو منفجر کنن. اگر شب قبل فقط یک ساعت میخوابید امروز میتونست مسلطتر حرف بزنه. میتونست اون مدیرهای طماع رو قانع کنه که پروژهی اونها بهترینه و به سود خودشونه اگر بودجه رو به پروژهی شرکت Minor اختصاص بدن.
اما خب به لطف حماقت شب گذشتهی همسر عزیزش این اتفاق نیوفتاد و به طرز مفتضحانهایی مزایده رو باخته بود. میدون رو به نفع اوه سهون خالی کرد و الان به جای خودش، اون عوضی بود که جشن پیروزی میگرفت.
+ جلوی یه داروخونه نگه دار و برام مسکن بخر.
× بله قربان.
کمی بعد مقابل داروخانه توقف کردن و همونطور که گفته بود رانندهاش پیاده شد تا براش دارو بخره. سرش در شرف انفجار بود و چشمهاش به سوزش افتاده بودن. در حال حاضر هیچ چیزی براش اهمیت نداشت. اون فقط به یه تشک نرم و یه خواب عمیق و طولانی نیاز داشت تا اتفاق گند امروز، خستگی و استرس شب گذشته و این عذاب وجدان کوفتیایی که دست از سرش برنمیداشت رو از تنش پاک کنه. گوشیش داخل جیبش ویبره رفت. حدس اینکه چه کسی باهاش تماس میگرفت اصلا مشکل نبود.
گوشی رو بیرون آورد و بعد از کشیدن نفس عمیقی جواب داد:
+ سلام پدر.صدای خشمگین و لحن طلبکار پدرش توضیح میداد که برای یک مکالمهی دوستانه تماس نگرفته.
× چانیول... باید توضیح قانع کنندهایی برای شرایط بوجود اومده داشته باشی.
+ متاسفم.
تنها کلمهایی که مغزش توان پردازشش رو داشت همین بود. نمیتونست هیچ جملهایی رو برای جمع کردن گندی که زده به زبون بیاره.
DU LIEST GERADE
Revenge [ S1 Completed ]
Fanfictionاحساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت پر کرده بود. چی میشه وقتی یکی از بهترین دوستهات، همسرت میشه و قسم میخوره نابودت کنه؟ چی میشه وقتی...