𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏 : 𝑭𝒂𝒎𝒊𝒍𝒊𝒂𝒓 𝑷𝒆𝒓𝒔𝒐𝒏

965 54 43
                                    

"اگر این راه آخر باشه ، مجبورم که انجامش بدم. چشم‌هام رو روی همه چیز می‌بندم و نقاب خوشحالیم رو از روی صورتم برمی‌دارم. بر‌خلاف این‌که این راه، پایان روح خسته‌ام باشه"

چپتر اول : شخص آشنا‌.
⊱***⊰

"17 فوریه ، میلان "
قدم‌های بلند‌تری برداشت و با نیم بوت تیره‌اش چاله‌ی آبی رو زیر پاش گذروند و با دیدن چند قطره‌ی آب که روی کفشش فرود‌ اومدن؛ لبخند زد. این روزها هوا کمی خنک‌تر از قبل شده. فقط چند هفته به بهار مونده بود و این عمیقاً جونگ‌کوک رو خوشحال می‌کرد. سال اولی بود که به دانشگاه می‌رفت و احساس بالغ بودن یک لحظه هم تنهاش نمی‌گذاشت و هم‌چنین احساساتی مثل ترس و استرس و تنهایی، نقش خودشون رو به خوبی بازی می‌کردن.

با تموم‌شدن آهنگ کلاسیکی که برای رسیدن به کلینیک پلی کرده بود، تا از شر آدم‌های که در مسیر می‌بینه راحت بشه ، نفسش رو با نارضایتی به بیرون فرستاد و هندزفری‌ها رو از گوشش خارج کرد. فقط یک خیابون به کلینیک مونده بود و شاید هر از گاهی توجه به شلوغی هم براش خوب بود.

بند کوله‌ی مشکی‌رنگش رو با هر دو‌ تا دستش روی شونه‌اش نگه داشت و کمی اطراف رو برانداز کرد. چند مغازه‌ی پوشاک، یک یا دو جواهر فروشی و یک پارک نسبتأ کوچک. این مسیری بود که سه هفته‌ مجبور به گذر کردن ازش شده بود. البته اجباری که خودش بعد از چند سال، تعیین کرد.

با رسیدن به کلینیک نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن شخص آشنایی وارد شد. "‌یوری" منشی این کلینیک بود که قبل از شروع صحبت کردن باهاش، میمیک صورتش در عصبانی‌ترین حالتش قرار داشت؛ اما با دیدن بیمارها چهره‌ی سردش به زنی مهربون و دلسوز تبدیل میشد و با گفتن " مریض قبلی چند دقیقه‌ی دیگه بیرون میاد و بعد می‌تونید تشریف ببرید داخل " به سمت مبل‌های روبروی اتاق دکتر، بیمار‌ها رو هدایت می‌کرد.
مثل همین حالا بعد از سه جلسه ملاقات مکرر. دست‌های سرد از روی استرسش رو به هم فشار داد و با بازی‌کردن با پیرسینگ پایینی لبش، کمی نگرانی‌ش رو رفع کرد. با باز‌شدن در و بیرون رفتن بیمار قبلی، یوری نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و با اشاره به اینکه حالا وقت رفتنه، لبخندی روی لبش جا گرفت. کوله‌ی سنگین از کتابش رو در دستش گرفت و با قدم‌های آروم، با دستش روی در چند ضربه زد. با شنیدن " بفرمایید " لیسی روی لب‌های خشکش کشی و همون‌طور که سرش پایین افتاده بود، وارد اتاق شد.

کمی صورتش رو بالا آورد و به دکترش نگاهی کرد. با دیدن مرد که دستش رو زیر چونه‌‌ش زده بود و با لبخند کمی که روی لب‌هاش داشت، منتظر جونگ‌کوک بود تا روی صندلی بنشینه، بالأخره پسر حرکت کرد و روی صندلی سمت راستی نشست.

_سلام جونگ‌کوک، حالت چطوره؟

_نمی‌دونم.

_از اینکه انقدر باهام صادقی، ممنونم!

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now