𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟔 :𝑪𝒍𝒐𝒖𝒅𝒔

135 21 5
                                    

"بهشتی که از عشق ما تهی باشد به چه کار ما می‌آید؟

ما که در برابر وحشت‌های زندگی‌مان تنهاییم. "

-آلبر کامو

چپتر شانزدهم : ابرها .‌
⊱***⊰
با دومین ضربه ای که به نزدیکی حفاظ پنجره برخورد کرد، جونگ‌کوک هوشیار تر از قبل مثل شیشه ای نوشیدنی گازدار برای باز شدن روی هر دو پاش نشست و دست های لرزونش برای پیدا کردن هدفی که حسی عجیب در شکمش انداخته بود، به سمت پرده پرواز کرد و هر بار پلک زدن های آروم  پسرک باعث بی پردن به زمانی شد که به آسونی میگذشت.

با مکث و تردید پرده رو در عرض یک ثانیه کنار کشید و صدای گیره ها گوشش رو خراش داد اما بعد با چیزی که جلوی چشم‌هاش پدیدار شد طوری از هر حسی خالی شد که حتی صدای ضربان قلبش هم آنچنان برای شنیدن مهم به نظر نرسید. کتابی با جلد قهوه ای رنگ که تشخیص نمي‌داد با چه موضوعی پوشانده شده لبه‌ی پنجره در حال سقوط بود و طلب دست‌های جونگ‌کوک رو می‌کشید تا نجاتش بده.

چشم‌هاش با نوری پر شد و بعد با لبخندی که باعث از هم شکفتن دندون‌های خرگوشی‌ش شده بود، با اشتیاق دستش رو به سمت دستگیره ی پنجره بلند کرد و بعد وقتی حرکتش داد و صدای برخورد آهن‌ها پخش شد، کمرش رو بلند کرد و با فاصله دادن زانو‌هاش از روی تخت در‌حالی‌که میتونست لایه ای از درد باز شدن زخم‌هاش رو بشنوه بخاطر فاصله‌ای که روی پوستش نشسته بود، دستش رو به‌سمت کتاب بلند کرد و وقتی از بین میله‌ها ردش کرد با کنجکاوی و چتری های بلند و نرمش که با لطافت روی پیشونیش توسط باد نوازش می‌شد به پایین خم شد و سعی کرد متوجه فرشته‌ای با عطر مورد علاقه‌ش بشه که این هدیه رو برای به جا گذاشته بود. اما نا امیدی جای‌گزین حس باز شدن زخم‌هاش رو یادآوری کرد چون این فقط باد بود که جای خالی فرشته رو برایش پر کرده بود، ، هیچکس وجود نداشت و جونگ‌کوک برای لحظه ای فکر کرد که نکنه این‌ هم توهم یکی از افکارش بوده و با سرعت به کتابی که روی رونِ پاش سنگینی میکرد نگاه کرد و اما بعد از اینکه مطمئن شد اون واقعیه و دوباره چشم‌هاش رو توی حیاط بیمارستان چرخوند ک فقط با نیمکت های خالی، درخت‌های بدون همدم و زمینی همراه با باد مواجه شد.

نا امید چشم‌هاش رنگ غم گرفت و با بدنی بی حس شده دست‌هاش رو آروم روی زانوش رها کرد و با مکث سعی کرد بی صدا درِ پنجره رو ببنده. بعد از این که پرده رو کنار کشید و برای آخرین بار نگاهش رو در محوطه‌ی بیمارستان چرخوند لبخند کمرنگی زد و بعد سرش رو به دیوار کنار پنجره تکیه داد و نفس عمیقی که ناخودآگاه بود، کشید. موج جدید از دریای خاکستری به قلبش هجوم آورده بود و همزمان با هیجان و احساساتی جدید، نا امیدی رو در کنارش جای میداد و باعث می‌شد در خلسه ای از لمس قلبش فرو بره و سردرگم باشه.

مصادف با کامل رها شدن کتاب و وسیله‌ای که تشخیصش برای پسر سخت بود، دستگیره‌ی در اتاق صدا داد و بعد نوری از راهروی سالن به داخل اتاق تابید و چشم‌های جونگ‌کوک رو با اینکه چندی قبل نور چراغ‌های کوچک حیاط اذیت کرده بود اما دوباره سوپرایز کنه. چشم‌های گردش رو به صورت محو و ضد نور پرستار داد و با فرو بردن بزاقش در دهان، رون پاش رو به آرومی روی کتاب نامحسوس جابجا کرد.

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now