𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟑: 𝑴𝒆𝒎𝒐𝒓𝒚

155 18 12
                                    


"چشم‌های پرحرفت سکوت و انتخاب می‌کرد اما برق ستاره‌هاشون با تاریکی دنیای من حرف می‌زد و من این و لمس می‌کردم درمانگر قلبم."

 
چپتر سیزدهم: خاطره
⊱***⊰
"2010، میلان، 18 سپتامبر"

چند صفحه ای از کتابِ کهنه رو ورق زد و بعد محکم اون رو بست. از انتظار کشیدن و چشم به راه موندن خسته بود و شخص ماهر به خوبی به هدفش رسیده بود و صبر جین رو به پایان رسونده بود.

صدای حرکت پنجره و چرخش لولا همراه با ویراژ ریزِ لاستیک ماشین تاک‌سی، بخاطر وزش باد اونقدر دور از تصور بود که پسر رو وارد فضایی باورنکردنی می‌کردم. برگ‌های درخت مادربزرگ حالا با ورود پاییز حل شده و به سرسبزی همیشه نبودن.صدا‌هایی که در سرش صحبت می‌کردن بلند بودن، شاید این یکی از ارکان و ژنتیک این خانواده بود ، صدا‌هایی که بهشون متعلق بودن و پایان ناپذیر.

"به پایان برسون؛

شروع کن،

خراش بده،

درد بکش چون این جزای توست"

درد کشیدن برای تنبیه کردن کافی بود؟ نه شاید به اندازه؛ اما برای روح خسته‌ی پسر کافی بود. روحی که از دستش داده بود درحالی‌که می‌تونست برش گردونه و بهش غذای آرامش بده. اما تنها غذای اون پسر تنهایی بود ، کنج یه گوشه نشستن و لبخند زدن. مثل یه روح سرگردون در اتاقش پرسه زدن. طوری که حفظ بود تا چند پارکت دیگر به کتابخونه می‌رسه یا شاید هم به صندلی.

صدای قدم‌های روانپزشک تازه کار نزدیک‌تر می‌شد  و پسر رو از این می‌ترسوند که قرار بود چه جوابی به سؤال‌‌های که این‌بار ازش می‌پرسید داشته باشه؟چطور می‌خواست قصد آسیب زدن به خودش رو توجیه کنه؟

تقه‌ای به در خورد و بعد قامت مرد وارد مردمک‌های سوکجین شد. اینبار پیراهن سفید رنگ با جلیقه‌ای خاکستری به تن کرده بود ، انگار مستقیم از هفته‌ی مد پاریس وارد اتاق پسر شد و با چهره‌ی روشنش خودنمایی کرد.

_اين‌بار چقد دیر کردم؟ دیر کردن برای کسی مثل من که دوست نداره صحبت رو با تو از دست بده ناراحت کننده است، درسته؟

شاید اون اوایل از نظر سوکجین‌جوان این جملات فقط امیدی واهی برای ادامه به زندگی بود اما نه...

احساساتی که در پشت تک تک کلمات گنجانده شده بود اعتماد رو به سوکجین برمی‌گردوند و متوجه این موضوع مي‌شد که هیچ‌چیز الکی نیست.

انگشت‌هاش رو بی‌حس کرد و با قدم برداشتن، روبروی تهیونگ که حالا روی مبل تک‌نفره و جای همیشگی‌ش نشسته بود، جا‌خوش کرد و حرکات مرد رو دنبال کرد که کیفش رو کنار می‌زاشت و لباسش رو مرتب می‌کرد تا چروک نداشته باشه و بعد عینکش رو به چشم می‌زد و مستقیم بهش چشم می‌دوخت تا از چیزی جا نمونه‌.

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now