𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏 : 𝑺𝒐𝒖𝒍

40 6 2
                                    

"پروانه با عشقِ خورشید سوخت و من در تماشای چشم‌های تو"

چپتر اول : روح.
⊱***⊰

بوی خاک ترکیب شده با بارون روی سنگ قبر نقره‌ای رنگ که کمی جلوتر از کلیسای محلی حومه شهر میلان قرار داشت با مهمونی دیده می‌شد که دلتنگی‌اش فراتر از قدمت روح های مرده‌ی اون خاک به قلبش هجوم آورده بود. موهای خیسش زیر قطرات بارون بی‌پناه شده بود و دستش که به سنگ بی دفاع چنگ زده بود محکم‌تر از قبل مقاومتش رو نشون می‌داد.

قطره‌های اشک با قطرات بارون‌ دست داده بودن و تشخیص هر کدوم سخت‌تر از شنیدن صدای هق‌هق‌هایی بود که فضا با اوج و سقوط‌شون پر شده بود.

_تو من رو دقیقا وسط همه‌ی اونا تنها گذاشتی و رفتی...قرارمون این نبود.

جسمی که چند سال بعد به تکه استخوان هایی تبدیل می‌شد نمی‌تونست صدای اون فرد رو تشخیص بده اما حداقل روحش می‌تونست خیسی اشک‌هاش رو از بارون که روی سنگ فرود می‌اومد، تشخیص بده.
لمسش راحت بود.

قطره‌ی بعدی بی‌رحمانه از آسمون دودی میلان قصد چکیدن به زمین داشت؛ اما قبلش چتر مشکی رنگی که بالای سر تن خمیده شده روی سنگ قبر قرار گرفت، باعث شد قطرات با تاخیر به زمین برسن.

_بارون به تنت سرما می‌ده، مون چر.

تونست صدایی که از قطرات بارون محافظت کرد رو بشناسه؛ اما در صورتش چیری نشون نداد، به هر حال وقتی که خم شده بود از دور هم برای کسی نگاهش قابل دید نبود.

_می‌خوام سکوت کنم تا کلمه‌هام به قلبت فشار نیاره؛ اما می‌دونم که خیلی وقته تو هم با رفتنش از سنگ شدی.

_می‌دونم مون چر. برای تو ده بار رفتن و برای من یک بار. اما بازی عددا موفق نشد چون انرژیش قدرت بیشتری داشت برای نابود کردنمون. برای اینکه یادمون نره عزاداری چه‌طوریه.

شش ماهی گذشته بود که به خاک سپرده شده بود اما جیمین نمی‌خواست این‌طور فکر کنه. جیمین می‌خواست که اون خاک از جنس دست‌هاش باشه تا زمین. می‌خواست خاک از پوست خودش باشه تا دستاش و توی دستش بگیره تا خاکی که الان زیر دستش لمس می‌کرد و اون برای خودش نبود.

هر بار نگاه کردن به قامت تهیونگ باعث می‌شد از خودش متنفر باشه. موهاش نرم تر از قبل شده بود، جنس لباس هاش به طرز عجیبی گرون تر و صورتش هنوز نور کمی توش دیده می‌شد و نشون نمی‌داد که چه غم بزرگی به روحش نشسته و جیمین از همین متنفر بود چون می‌تونست حس کنه. سوییشرتی که سه روزه تنشه و موهاش که شونه نخورده وضعیتش و به بی‌پناه‌های اون شهر هم داد می‌زنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now