𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟖 : 𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 𝒔𝒆𝒏𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐 𝒎𝒆

136 15 3
                                    


"اوج من تویی
سقوط نمی‌کنم"

چپتر هجدهم: ماه تو را برای من فرستاد.
⊱***⊰
"چهارمین نامه"

شاید هنوز برای محو شدن توهمات خاطراتمان دیر نیست. برای مژه های سایه‌بانی که به آرامیِ سُر خوردن پَر روی پوست طلایی رنگت ، فرود می آمد، تفسیر های زیادی در سر داشتم اما ستاره ترینِ آن چیزی جز پرستار چشم‌هایت نبود. پرستاری که اگر نبود نمی دانستم چطور می‌خواهم هر بار درون رنگ زیبایی آن دو چشم غرق نشوم و فرود نیایم و نیوفتم از آن بلندی که حتی سقوطش لذت بخش ترین آزادی بود. چطور می‌توانستم بوی همیگشی که بر تنت می‌نشست را فراموش کنم؟ درحالی‌که می‌دانستم هر نقطه از آن پوست نرم و گندمی رنگ به خودش آن فرمون ها را گره زده است، گره ای که اگر نبود من هم برای جنگیدن در داخل ذهنم به دنبال بوی تو ، هرگز روی نمی آوردم. می دانستی که چطور تنم را به دست هایت بسپارم و چشم‌هایم را هیپنوتیزم شده در اختیار ذهنت بگذارم درحالی‌که قلبم به قلب تپنده‌ی تو چنگ می‌زد، تا توهم درمانگر بودن تو را از یاد ببرد.

طبعأ به یاد بردن روحم از درمانگری با چشم‌های خورشید مانندش چیزی جز این بر نمی آمد. حقیقتی بود که من سخت از آن فراری بودم!

⊱***⊰

"2010، میلان"

هوای سرد زمستان اونقدر سوزناک و دلهره‌آور به پنجره‌های بلند خانه ی گرم هجوم آورده بود که حتی می‌تونست دل پسری که تولد قلبش و کریسمس رو با معجزه ای ناگهانی شروع کرده بود، بترسونه‌. دقیقا مثل همون روزی که مادرش برای آخرین بار چشم هاش رو به روی صورت تک پسرش بسته بود و بدون خداحافظی درحالی‌که منتظر مقابلش هیچ کاری از دستش برنمیومد تا نجاتش بده، روحش را فدا کرد. به سردی همان لحظاتی که چشم‌های همیشه برق دار پسر با یک خداحافظی بدون کلام تصمیم به بی حرف شدن گرفت، تا آینده ای که نمی‌دانست می‌تواند دید صورتش را تغییر بدهد یا نه؟

در همان لحظاتی که پرده ی آویزون شده از بالای سقف به خاطر باد شدید تکون می‌خورد، صدای کفش های مرد از راهروی طبقه دوم شنیده می‌شد که به سمت پایین از روی پله ها قدم برمی‌داشت، و همان‌طور مثل هر باری که در گذشته بود ، سرد تر از سرمای برف اما با چشم‌هایی فریبنده ، روح خودش را نشان چشم‌های نابینا می‌داد و سرانجام با نگاهی که به سالن انداخت توانست اولین یادگاری عشق قلبش را ببیند که نزدیک شومینه ایستاده بود و بی هیچ حرکت به سوزاندن چوب های داخلش خیره مانده بود.

جعبه ای که در دستش بود، با ارزش ترین هدیه ‌ی آن پسر همزمان با قدم برداشتن به سمت قامت بلندش حمل می‌شد. پسری که کم و بیش تا چند ماهی دیگر به خاطر وارد شدن به دانشکده پزشکی می‌توانست سنیور خطاب شود. پلیور کرمی رنگش درحالی‌که از زیر پیراهن سفید رنگ معلوم بود، مناسب با شکلات‌های سفیدی بود که در بچگی مرد به او هدیه میکرد، هر روز صبح قبل از رفتن به بیمارستان. انگار همین دیروز بود شوق دیدن نگاهی که پسربچه داشت به خواهر کوچتکری که در آغوش همسرش به آرامی خوابیده بود و نمی‌دانست آن پسر برای دیدنش چقدر بی تابی کرده است. دویدن با پاهای کوچکشان به دنبال هم ، همزمان با دانستن آنکه دخترک نمی‌تواند چهره ها رو خوب به خاطر بسپارد. برای مردی که عمرش را صرف گشتن و تحقیق کردن برای درمان افراد کرده بود، نباید سخت میشد درمان فرزند خودش همزمان با از دست رفتن همسری که ناگهانی تصمیم به تنها گذاشتنش گرفته بود؟

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now