𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟖 : 𝑴𝒂𝒓𝒊𝒂 𝒊𝒏 𝒃𝒍𝒖𝒆 𝒅𝒓𝒆𝒔𝒔

188 20 2
                                    

"نگاه پر از حسرت هر دو به هم گره خورده بود و در تاریکی چشم‌هاشون غرق شده بودند.
چشم‌های تاریکش غرق رنگی شده بود که به ظاهر، نور قلبش بود."

چپتر هشتم : ماریا در لباسی آبی.
⊱***⊰
"اومبریا، 26 مارچ ، ساعت 09:10 "

لب زیرینش رو به چنگ دندون‌هاش گرفته بود با انگشت‌های دستش در حال بازی‌کردن بود. مرد حتی نگفت مقصد راهی که در پیش داشتن کجاست که کمی آروم بگیره.
شیشه‌ی پنجره نیمی از رنگ سیاهی و نیمی از تصویر جاده‌ی دور‌شده از هتل بود که به چشم‌های غمگین و بی‌حال جونگ‌کوک خودش رو نشون می‌داد. سکوتی طولانی که حتی با شکستن صدای کوچکی به هم نمی‌خورد.
با کنجکاوی زیر‌زیرکی نگاهی به مرد که دست راستش رو قفل فرمون و اون یکی دستش از پنجره آویزون بود، انداخت و وقتی از برنگردوندن سر مرد به سمت خودش مطمئن شد،با نگاه معصومش موقعیت تهیونگ رو ورانداز کرد.
حسی جز ترس جونگ‌کوک رو رها نمی‌کرد. قبل از امشب پسر از واکنش بدی که تهیونگ و یا بقیه نسبت به این موضوع قرار بود بدن می‌ترسید؛ اما حالا از راهی که نمی‌دونست پایانش چیه.
هلال ماه از پنجره‌ی تهیونگ در سمت چپ نمایان بود که بین درخت‌های بلند تصویر نورانی‌ش گم می‌شد و دوباره خودش رو نشون می‌داد.
چشم‌های تهیونگ به‌خاطر خستگی نیمه‌باز بودن و حالا انگشت اشاره‌ی دست آزادش بین دندون و لبش قفل شده بود. مثل نگاهش به شیشه‌ی روبروش که جز جاده‌ای بی‌انتها و مقصد فرودگاهش انتهایی نداشت.

_با زل‌زدن سؤال توی مغز کوچولوت رو نمی‌شنوم.

جونگ‌کوک برای لحظه‌ای بزاق‌دهنش رو نگه داشت و سرش رو سریع از مرد که بدون نگاه حرف زده بود، سمت پنجره‌ی خودش چرخوند و انگشت‌هاش رو به بازی گرفت.

_فقط می‌خواستم بدونم داریم کجا می‌ریم.

تهیونگ با دیدن چیزی در هوا سرش رو کمی خم کرد. با مکث مرد در پاسخ‌دادن نگاهش رو به جایی که نگاه می‌کرد انداخت و وقتی هواپیمایی رو دید، آهی کشید.

_قراره برگردیم!؟

زمزمه‌ی آرومش که لحن غمگینش نارضایتی‌ش و نشون می‌داد گفت و بالأخره تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت. لبخند کمرنگی به حدسش زد و دوباره کمرش رو به سمت صندلی لم داد و دستش رو کمی جا‌به‌جا کرد.
بعد از دقایقی بدون حرف انتهای جاده به دو قسمت تقسیم شد و تهیونگ ماشین رو به راه اول سمت راست هدایت کرد و جونگ‌کوک با تعجب به تابلوی لوگوی فرودگاه و رد‌شدن‌ ازش چشم دوخت.
وقتی وارد مسیری شدن که از هر طرف جاده‌ای خالی از خونه و ساختمون و فقط درخت بود، خودش رو کمی جا‌به‌جا کرد و محترمانه منتظر رسیدن به مقصد شد.
بعد از گذر دقایقی چند خونه‌ی ویلایی در دیدرس هر دو قرار گرفت و باعث شد جونگ‌کوک برای دیدن واکنش مرد نگاه کوتاهی بهش بندازه.
روبروی ویلایی ماشین متوقف شد و هر دو هم‌زمان پیاده شدن. تهیونگ چمدون جونگ‌کوک رو به دستش که منتظر جلوش ایستاده بود، هل داد و با بستن صندوق‌عقب ماشین کنار پسر با گذاشتن دستش جایی بین کتف و کمرش به طرف خونه هدایتش کرد. جونگ‌کوک با کم رضایتی از دو سه پله‌ی جلوی در ورودی بالا رفت و با نگاه ریزی به تهیونگ که با یک دست داشت دنبال چیزی در جیبش می‌انداخت منتظر ایستاده بود.
مرد کلید مورد نظرش رو داخل قفل فرو برد و بعد از چند بار چرخوندن به جهتی درست بالأخره ‌صدای قیژ لولای در به گوش رسید که قدیمی بودنش رو خبر می‌داد. پسر با مکث تهیونگ وارد خونه شد و با هر دو دستش چمدونش رو بلند کرد و کنار ستون کوچکی که در نزدیکی در بود گذاشت. ابروهاش رو بالا داده بود و این سؤال که «برای چی اومدیم اینجا» تو سرش می‌چرخید.
خونه در تاریکی رفته بود تنها نور کوچک ماه از یکی از پنجره‌های سالن به داخل کمی از فضا رو روشن کرده بود، تهیونگ در رو پشت سرش بست و قفل کرد و زیر نگاه منتظر پسر که کنار چمدونش ایستاده بود، با دستش به موهاش چنگ زد و کلید و یه قوطی کوچک که جونگ‌کوک تشخیص نمی‌داد چه چیزیه روی عسلی نزدیک بهش گذاشت.
به سمت آشپزخونه رفت و آستین‌های پیراهنش رو بالا زد، سرش و داخل یخچال فرو برد، بعد از چند ثانیه قیافش و توی هم برد و لب‌هاش و به شکل خط درآورد و از اون‌جا خارج شد. وقتی جونگ‌کوک رو دید که هنوز کنار چمدون ایستاده چشم‌هاش و بی‌حالت کرد، می‌تونست حدس بزنه که جونگ‌کوک با کلی سؤال توی ذهنش در حال جنگیدنه:

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Where stories live. Discover now