"ماه در تاریکی شب به اندازه چشمهات نمیدرخشید"
چپتر هفتم: نیلوفر صورتی.
⊱***⊰
"اومبریا، 26 مارچ، ساعت 00:23"بدون اینکه حتی نگاه کوچکی به دو مرد بندازه، کارت اتاقش رو از مردی که همراهش چمدون رو میآورد، گرفت و با سری پایین افتاده، وارد اتاقش شد.
هتلی که برای تهیونگ انتخاب شده بود، تقریبا از شهر دور بود؛ ولی به هتلهای دیگر دانشجوها نزدیک بود و این تهدل جونگکوک رو راضی میکرد. اتاق تهیونگ 234 در اتاق کناریه پسر بود و پائولو روبروی مرد.
جونگکوک جلوتر از اونها وارد اتاقش شده بود؛ چون نمیخواست با پائولو روبرو بشه، پس متوجه نشد که اون دو مرد در کدوم اتاقها اقامت دارن. دوست داشت با کسی حرف بزنه، همه جا جار بزنه که پائولو همون مردیه که جونگکوک با تموم وجود ازش میترسید، و حالا همسفرش شده.
پائولو و نمایانشدن راز پنهانی خیانت پدرش در حال رقابت در عقل و مغز جونگکوک بودن و پسر نمیدونست باید ذهنش رو مشغول به فکرِ کدوم یکی بکنه.
نیازمند بود، جیمین رو از این موضوع با خبر کنه و با حرفهاش آرومش کنه؛ اما نمیشد.
چمدونش رو گوشهتی کنار تخت گذاشت و بعد از اینکه حمام رفت و لباسهاش رو عوض کرد، مردد نگاهش رو به قوطیهای قرصی که کنار لباسهاش قایم کرده بود، انداخت. جلد روی قوطی رو کنده بود تا اسم دارو معلوم نباشه. خودش هم نمیدونست چرا! اما انگاری به خوردنداروها عادت کرده بود. بعد از اینکه از هر دوقوطی یک قرص خورد، به سمت بالکن با درهای شیشهای رفت و با منظرهای زیبا روربرو شد.
ماه گوشهای از آسمون سیاه به دشت سبز رنگ میتابید. باد و نسیم لذتبخشی سبزهها رو تکون میداد. جونگکوک برای لحظهای چشمهاش رو بست و با بینیش نفسعمیقی کشید.
آرامشی عجیب به تکتک سلولهاش منتقل شد و لبخند کوتاهی زد. اگر میخواست دنیاش رو جور دیگهای تصور کنه، میتونست؟
چشمهاش رو باز کرد و روی زمین تکیه به شیشهها نشست. حبابهای بزرگی در هوا معلق بودن. درختان در حرکت و ماه تابش رنگارنگش رو شروع کرد.
منظرهش خوشحال بود نه خسته یا عجیب. سبزهها با خوشحالی میرقصیدن، جونگکوک روی حبابها بود؟ شاید...
سبزهها دستش رو لمس میکردن و نوازش میکردن. جونگکوک لبخند میزد و خوشحال بود.
جونگکوک خوشحال بود؟ شاید.
⊱***⊰نیمساعتی میشد که جیمین کنارش با لبخند غمگینی بعد از متوجه شدن اتفاق دیشب زانویغم بغل کرده بود.
لیدرِ گروهها اسمها رو صدا زد و دوباره دوستان از هم جدا شدن. تهیونگ از روی صندلی بلند شد و وقتی جونگکوک مرد رو دید، با لبخند کوتاهی بهش نزدیک شد.
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸
Romanceجونگکوک دانشجوی هنر میلان که سخت عاشق طراحی بود، چه اتفاقی میافتاد اگر رازهای کوچک زندگیش توسط استاد جدید دانشگاه برملا میشد و نور قلبش رو به مردی که چندینسال از خودش بزرگتر بود، به تاریکی میباخت؟ _طوری من رو ببوس که تمام دردهام خوب بشه،...