𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟒 : 𝑵𝒐 𝒕𝒊𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒅𝒊𝒆

154 23 10
                                    


" من داشتم بین سیاهی‌های اطرافم غرق می‌شدم، اما فکرش رو نمی‌کردم تنها نور زندگیم خود تاریکی باشه."

چپتر چهاردهم: زمانی برای مردن وجود ندارد.

⊱***⊰

تهیونگ خیره به چشم‌های آروم جونگ‌کوک بعد از اینکه فهمید در چه موقعیتی قرار داره، گلو و لب‌هاش رو با بزاق دهنش تازه کرد و بی ادعا ایستاد. جونگ‌کوک مطمئن شد که تهیونگ طوری با خواهرش سکس کرده که از اون دیوار کوفتی صداش رد بشه و اون رو بشنوه. حس رقت انگیز بودن رهاش نکرد و دست‌هاش رها شد.

_جونگ‌کوک، چرا بیداری؟

روانپزشک چطور متوجه نشد که جونگ‌کوک خیلی وقته چشم‌هاش رو برای بیداری بسته؟ دقیقا همین چند دقیقه پیش این تصمیم رو گرفت و عملی‌اش کرد. پسر جرأت برگردوندن سرش و دیدن چشم‌های خمار و موهای پریشون و لب‌های ملتهب مرد رو نداشت. از همه چیز نفرت داشت حتی از صدای نفس‌های خودش که به یادش می‌آورد هنوز جایی در این دنیا زندگی می‌کنه. تهیونگ فهمید که چقدر ممکنه اوضاع بهم ریخته باشه، شاید هم متوجه نشد اما سکوت جونگ‌کوک نشونه‌ی خوبی نبود.

می‌تونست حس کنه نزدیک شدن بدن مرد رو که عطرش رو داره مثل فورمون همه جا پخش می‌کنه. لرزش دستش یا به‌خاطر عوارض دارو بود یا از شدت فشار و استرس و یا ترسیدن از سنیور کیم. پسر منزوی و خجالتی در اون مکث متوجه شد که هیچ معنایی نداره در این دنیا و زندگی چقدر به انسان‌ها اعتماد کنی یا نزدیک بشی، اون‌ها ممکنه بهت خیانت کنن. می‌تونن مادر ، پدر و حتی کسی باشن که دوستشون داری. می‌تونن استاد دانشگاه و یا همسفری در اردوهای دانشگاهی باشن، می‌تونن شنونده‌ی کتاب باشن و همچنین می‌تونن یه روانپزشک در لباس درمانگری باشن.

جدای از همه‌ی این‌ها ، به احمقانه ترین شکل ممکن جونگ‌کوک فقط دلیل تپش ‌های قلبش رو مدیون سنیور کیم بود و هیچ!

_جونگ‌کوک؟

چند بار با این لحن خواستنی صداش زده بود؟ پسر نمیتونست به یاد بیاره. درحالی‌که در صدم ثانیه از بر بود اتفاقی که چند دقیقه‌ی پیش به اتمام رسیده بود. بدن استوار تهیونگ سست شد و با حالتی غمناک دستش رو تکیه داد به دیوار تا تعادلش رو از دست نده.

پسر خسته از تظاهر کردن حالتش رو عوض کرد و صاف ایستاد، دور خودش چرخید و با خالی کردن لیوان آب در سینک و برداشتن قوطی قرص آروم قدم برداشت. اما دستش گرفتار دست مرد شد که گیرش انداخته بود. انگار جونگ‌کوک خودش ميدونست چنین اتفاقی میوفته و جلوش رو نگرفت. دوست داشت و کشش داشت برای گیر افتادن توی دام، اما دامی که فقط کیم تهیونگ پهن کرده باشه!

_نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟

تهیونگ فقط سعی کرد بگه دلم برای صدای آروم و شیرینت تنگ شده که زیر نور آفتاب همراه گونه‌ات صورتی می‌شه، اما منطقش سرکوبش کرد و همچنین یاداوری کرد که تنها نور امشب متعلق به مهتابه، و مهتاب فقط برای زمین می‌چرخه با اینکه زمین هیچوقت لیاقتش رو نداره.

𝗗𝗮𝗿𝗸𝗻𝗲𝘀𝘀 𝗠𝗮𝘇𝗲 | 𝗩𝗸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora