انتظار
تمام اون شب شیچن توی اتاق کارش مشغول انجام کارهای مربوط به شرکت بود و حتی شامش رو براش به اتاقش آورده بودن اما هنوز لب به غذاش نزده بود. یک هفته از اون روزی که با چنگ به انبار رفته بودن میگذشت و توی این مدت احساس میکرد که رفتار چنگ کمی تغییر کرده.
ذهنش کاملا درگیر این موضوع بود که چرا چنگ اینجوری تغییر کرده و تو خودشه. آروم از روی صندلیش بلند شد و پشت پنجره ی اتاقش ایستاد، با بی حوصلگی زمزمه کرد: "این برف نمیخواد باریدنو تموم کنه...!"
به سینی شامی که براش آورده بودن خیره شد، انقدر کلافه بود که فراموش کرد شامش رو بخوره. نفس عمیقی کشید و به سمت میزی که سینی شام روش بود رفت. مثل همیشه برای شام غذاهای رژیمی سبزیجات براش آورده بودن و برای اینکه بی اشتهاییش از بین بره یه نوشابه مخصوص کنار سینیش بود.
شیچن به محض اینکه لیوان نوشیدنیش رو برداشت، با صدای پیام گوشیش از جاش بلند شد و به سمت میز کارش رفت. با دیدن پیام لحظه ای اخم کرد و با عصبانیت غرید: "پس شماها به چه دردی میخورید... یه عده بی عرضه دور خودم جمع کردم... چه انتظاری از این احمقا دارم..." و لیوان رو با شدت روی زمین کوبید و به چندین تکه تبدیل کرد.
با صدای شکسته شدن چیزی،ژائو خدمتکار شخصی شیچن بلافاصله خودش رو به اتاق کار رسوند. ضربه ای به در زد و داخل شد، با نگرانی به لیوان شکسته نگاه کرد و گفت: "ارباب شیچن... اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟ چرا یهو انقد عصبی شدید..."
شیچن با لحن عصبی گفت: "به راننده بگو ماشینمو آماده کنه ژائو..."
خدمتکار میان سال بلافاصله اطاعت کرد و از اتاق خارج شد.
به قسمت خدمتکارا رفت و به یکی از دخترا گفت: "فورا به اتاق کار ارباب برو و تمیزش کن... فقط حواست باشه اشتباهی نکنی، ارباب شدیدا عصبانیه. نمیخوام بهانه ای برای تنبیه شدن دستش بدی..." بعد رو به راننده کرد: "سریع ماشین ارباب رو آماده کن و جلوی عمارت منتظر باش."
دختر جوون و راننده بلافاصله سراغ کارهایی که ژائو بهشون دستور داده بود رفتن. شیچن اصولا ارباب مهربون و خوش اخلاقی بود اما همه ی خدمه ی هانشی و املاک گوسو میدونستن که این ارباب مهربون رو به هیچ عنوان نباید عصبانی کنن و در مواقعی که عصبانیه نباید اشتباهی ازشون سر بزنه.
دختر جوون وارد اتاق کار شد و به اربابش احترام گذاشت و بدون کوچکترین صدایی مشغول تمیز کردن زمین شد. اما موقع برداشتن تکه ی شیشه ی شکسته، دستش رو زخمی کرد.
شیچن نگاه زیر چشمی به دختر انداخت و با لحن سردی گفت: "کی بهت یاد داده اینجوری زمینو تمیز کنی! هنوز نمیدونی ایمنی توی کارت حرف اولو میزنه؟ هنوز نمیدونی که تیکه های شیشه رو نباید با دست از روی زمین جمع کنی؟"
همون لحظه ژائو که داخل اتاق بود و متوجه ناراحتی ارباب جوونش شد،سری تکون داد و گفت: "مگه بهت نگفتم کارتو درست انجام بده..."
دختر که یه خدمتکار جدید بود، هول شد و با صدای لرزون شروع به عذرخواهی کرد: "ا-ارباب... لطفا منو ببخشید... من تازه برای این شغل استخدام شدم..." دختر تقریبا به گریه افتاده بود: "منو ببخشید... دیگه تکرار نمیشه..."
شیچن به کمک ژائو کتش رو پوشید، با لحن جدی گفت: "قانون قانونه... حتما روز اول همه ی قوانین و اصول مربوط به کار رو برات توضیح دادن..."
دختر سرش رو تکون داد و گفت: "بله ارباب لان... برام توضیح دادن اما..."
شیچن همونطور که به طرف در اتاق میرفت گفت: "پس جای اما و اگری باقی نمیمونه... توضیح و بهانتم کاملا بی فایدس..." ژائو رو مورد خطاب قرار داد و ادامه داد: "ژائو... طبق قانون باهاش رفتار بشه..." و از اتاق خارج شد.
ژائو نفس پر فشاری کشید و به دختر که داشت گریه میکرد نگاه کرد و گفت: "از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد... چندبار باید بگم وقتی ارباب عصبانیه مواظب رفتارت باش..." مکثی کرد و دوباره ادامه داد: "همراهم بیا... باید دستت پانسمان بشه..." و به همراه دختر از اتاق کار خارج شد.
YOU ARE READING
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasy✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر