حادثه
اون روز شیچن رفتارش کاملا متفاوت شده بود و چنگ از این موضوع ناراحت بود. هرچند که خودش هم دلیل ناراحتیش رو نمیدونست. شیچن برخلاف همیشه که بهش لبخند میزد و باهاش مهربون بود، اون روز حتی یه لبخند هم به چنگ نزده و بخاطر یه برگه ی بی اهمیت سرش داد کشیده بود.
چنگ با دلخوری از اتاق شیچن بیرون اومد و با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو بست. روی صندلیش نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت. نمیتونست دلیل این رفتار شیچن رو بفهمه، با کلافگی دستش رو روی میز کوبید و زمزمه کرد: "چرا عصبانیتش انقد برام مهم شده؟ چرا همش برام مهمه که چجوری باهام رفتار میکنه..."
چنگ با رسیدن به این افکار ناگهان حس عجیبی توی قلبش پدیدار شد. از جاش بلند شد و به اتاق شیچن رفت. با صدایی که میشد دلخوری رو ازش حس کرد گفت: "نمیدونم امروز چرا اینجوری شدی ولی... این رفتارت داره بدجوری عصبیم میکنه..."
شیچن که اصلا توقع همچین رفتاری رو نداشت با تعجب به چنگ خیره شد: "منظورت چیه... جیانگ چنگ؟"
چنگ با همون لحن دلخور گفت: "از صبح همش داری باهام بداخلاقی میکنی... نمیتونم بفهمم دلیل این کارتو... و دلیل اینکه چرا من انقد ناراحت شدم برام مشخص نیست..." سرش رو پایین انداخت و با صدایی آروم ادامه داد: "لان شیچن... نمیدونم چه اسمی برای این حسم باید بزارم اما..." به سمت میز شیچن اومد و روبروی مرد ایستاد: "ازت خوشم میاد... بهت علاقه دارم..."
شیچن برای لحظه ای به چنگ خیره موند،نمیدونست چرا ولی احساس میکرد اون همه آتیش عصبانیت که بخاطر خبرهای بدی که صبح مدیر شین بهش داده بود داره کم کم از بین میره.
چنگ با لبخندی غمگینی به شیچن نگاه کرد و گفت: "دلم نمیخواد اینجوری ناراحت ببینمت... دوست ندارم عصبانی باشی... دلم میخواد هرجوری شده کمکت کنم تا اعصابت آروم بشه..."
شیچن که با این حرفهای چنگ احساس میکرد قلبش به شدت به تپش افتاده، لبخندی به چهره ی جدی امگای محبوبش زد.
از جاش بلند شد و جلوی میزش رفت. به میز تکیه داد و دستش رو روی گونه ی چنگ کشید. مقداری از موهاش رو که روی گونه و پیشونیش بود کنار داد.
دست دیگه اش رو دور کمر چنگ حلقه کرد و توی بغلش کشید. آروم توی گوشش زمزمه کرد: "این الان یه اعتراف بود چنگ... خیلی اعتراف قشنگی بود... فکر نمیکردم پسر جدی و بداخلاقی مثل تو بتونه همچین اعتراف جنجالی داشته باشه..." نفسی گرفت و ادامه داد: "میخوام منم اعتراف کنم که بهت علاقه دارم... با این حرفایی که الان زدی تمام عصبانیتمو فراموش کردم..."
اون صدای بم و مردونه توی گوش چنگ میپیچید و باعث میشد بدنش به لرزه بیفته. احساس میکرد شکمش داره بهم میپیچه. دستش رو روی سینه ی شیچن گذاشت و بی اختیار بوسه ی کوچیکی روی گونه ی آلفا کاشت.
هر دو با این حرکات همدیگه کاملا غافلگیر شده بودن. بالاخره شیچن لبهای چنگ رو به اسارت لبهای خودش درآورد و بوسه ی ملایمی رو شروع کرد.................................
دو هفته از اون اتفاق و مارک شدنش توسط وانگجی میگذشت. اون روز از صبح حال خوبی نداشت برای همین بعد از تموم شدن کارش به بیمارستان رفت.
دکتر کلی معاینه و آزمایش انجام داد و بعد با برگه ی جواب آزمایشا روبروی ووشیان نشست. نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: "خب آقای وی... طبق این آزمایش... باید بگم که شما باردارید..."
ووشیان با ناباوری به دکتر خیره شد. اصلا انتظار شنیدن اینو نداشت برای همین پرسید: "مطمئنید دکتر؟ اشتباه نمیکنید؟"
دکتر لبخندی زد و جواب داد: "بله کاملا مطمئنم. شما باردارید... یه سری کارها هست که باید انجام بدید."
دکتر تمام موارد رو برای وشیان توضیح داد و برای معاینه بعدی وقتش رو مشخص کرد.
ووشیان از مطب بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت. نمیتونست به خاطر بیاره که اون شب وانگجی دقیقا چیکار کرده اما طبق چیزایی که میدونست احتمالا وانگجی داخلش نات شده بود.
سرش رو روی فرمون گذاشت و زمزمه کرد: "حتما همون موقع اتفاق افتاد... خیلی بی اختیار شده بودیم... اما..." سرش رو بلند کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت: "کوچولو... خوشحالم که دارمت... بیا بریم به پدرت خبر بدیم که داری میای..."
ماشین رو روشن کرد و به سمت املاک لان به راه افتاد. توی راه عکس العمل وانگجی رو از شنیدن این خبر توی دهنش تصور میکرد و هر بار خوشحال از این اتفاق لبخندی میزد: "لان ژان... عشقم... این..."
اما درست همون لحظه صدای مهیبی توی گوشش پیچید و دیگه هیچی نفهمید. راننده ی تریلی با وحشت به سمت ماشینی که باهاش تصادف کرده بود رفت. جمعیت به سمتش میومدن و نگاه ها به پسر جوونی که داخل ماشین بود دوخته شد.
مردی از بین جمعیت به سمت ماشین پسر ووشیان رفت و از پنجره دستش رو روی گردن پسر جوون گذاشت تا نبضش رو بگیره: "زندس... کمک کنید از ماشین دربیاریمش..."
راننده ی تریلی با دستپاچگی گفت: "اما اگه آسیب ببینه چی؟"
مرد در جواب راننده گفت: "من یه پزشکم... خودم کمکش میکنم فقط بیاریدش بیرون..."
بعد از خارج کردن ووشیان از ماشین، دکتر جوون اون رو با ماشین خودش به بیمارستانش برد............................
املاک لان
جینگشیوانگجی توی اتاق کارش مشغول بررسی اطلاعاتی بود که اون روز ووشیان براش فرستاده بود. اطلاعاتی که در مورد دشمن قدیمیشون یعنی عامل قتل والدین ووشیان و پدر خودش بود.
همون لحظه احساس کرد قلبش به شدت فشرده شد. حس میکرد اتفاق بدی افتاده و دلش شور میزد.
برای لحظه ای احساس کرد صدای ووشیان توی گوشش پیچید که داره صداش میکنه. بی اختیار گوشی موبایلش رو برداشت و به ووشیان زنگ زد اما صدایی که شنید بند دلش رو پاره کرد.
-«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...»
وانگجی با عجله از عمارت خارج شد و به سمت ماشینش رفت. وقتی به املاک وی رسید وارد عمارت شد.
سومان با عجله به سمت مرد جوون اومد و پرسید: "ارباب لان! شما اینجا چکار میکنید؟ اتفاقی افتاده؟"
وانگجی با نگرانی جواب داد: "وی... وی ووشیان اینجاس؟"
سومان سر تکون داد و گفت: "نه قربان... ارباب چند ساعت پیش بیرون رفتن و هنوز برنگشتن... احتمالا باید به املاک جیانگ رفته باشن..."
وانگجی سری تکون داد و از عمارت خارج شد. نمیتونست آروم بشه اما دلش نمیخواست بی دلیل بقیه رو هم نگران کنه. از طرفی هم هنوز کسی از جفت شدنش با ووشیان خبر نداشت پس تصمیم گرفت تا فردا منتظر بمونه................................
صبح روز بعد چنگ دیر به شرکت اومد. خیلی ناراحت و نگران بود. وقتی وارد اتاق شیچن شد دید که وانگجی و شیچن مشغول صحبت در مورد ووشیان هستن.
چنگ با نگرانی نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت: "ووشیان... اینجا هم نیست..."
وانگجی با تعجب پرسید: "منظورت چیه که اینجا هم نیست؟"
VOUS LISEZ
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasy✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر