پارت چهلم مدرسه

165 54 4
                                    

مدرسه

صبح زود آیوآن به همراه ژوچائو به مدرسه رفت. اولین روز مدرسه بود و پسر کوچولو شدیدا استرس داشت. با اینکه به پدرش قول داده بود که تمام تلاشش رو توی مدرسه بکنه و یه دانش آموز زرنگ باشه اما این استرس داشت اذیتش میکرد.
ماشین مشک رنگ جلوی ساختمان بزرگ مدرسه توقف کرد. مدرسه ی بزرگی که فقط بچه هایی از خانواده های ثروتمند و اشرافی توی اون درس میخوندن و هیچ بچه ای از سطح متوسط رو داخلش پذیرش نمیکردن.
ژوچائو در رو باز کرد و منتظر ایستاد تا پسر کوچولو پیاده بشه.
آیوآن از داخل ماشین با صدای بغض داری گفت: "ژوچائو... من میترسم. بیا برگردیم خونه... من نمیخوام برم مدرسه..."
محافظ جوون لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: "ارباب جوان... شما امروز صبح به پدرتون قول دادید که تمام تلاشتون رو توی مدرسه میکنید... لطفا پیاده بشید... من همراهتون هستم."
آیوآن با بی میلی از ماشین بیرون اومد و همراه ژوچائو به طرف ساختمان بزرگ مدرسه رفت. وقتی وارد شد با تعجب به اطراف نگاهی کرد. تمام دیوار ها پر از عکسهایی از شاگردان قدیمی و ممتاز بود. بین اون عکسها تابلوی عکسی بیشتر از همه خودنمایی میکرد و رنگ و روی متفاوتی داشت. قاب بزرگ و طلایی که بالاتر از بقیه نصب شده بود و داخل اون عکس دو پسر با چهره هایی شبیه به هم قرار داشت.
پسر کوچولو محو تماشای اون عکس بزرگ شده بود. با تعجب گفت: "این عکس پدر و عموی منه...!!"
"به نظر میاد از اون عکس خوشت اومده..."
آیوآن به طرف صدا چرخید. مرد سالخورده و جا افتاده ای به طرفش اومد و با چهرهی جدی بهش نگاه کرد و گفت: "کاملا شبیه برادران لان هستی... برای یه لحظه فکر کردم وانگجی و شیچن دوباره کوچیک شدن و به مدرسه برگشتن."
ژوچائو فورا به اون مرد احترام گذاشت و گفت: "جناب مدیر... ایشون لان سیژوی هستن... پسر ارباب لان وانگجی..."
مدیر ابرویی بالا داد و گفت: "پس تو پسر وانگجی هستی...! اگه اخلاقت هم مثل پدرت باشه عالیه... و البته به همون اندازه باهوش و درسخون..."
پسر کوچولو سرش رو به آرومی تکون داد و گفت: "تمام تلاشمو میکنم قربان..."
بعد از اون معرفی کوتاه، آیوآن از ژوچائو جداشد و به سالن بزرگی که تمام بچه های سال اولی توی اون جمع شده بودن رفت. بعد از سخنرانی و تعیین کلاسها بچه ها به داخل کلاسهاشون راهنمایی شدن تا اولین روز کلاسیشون شروع بشه.
پسر کوچولو روی صندلی که براش مشخص شده بود نشست. تقریبا همه ی بچه ها توی یه سطح از نظر خانوادگی بودن و به راحتی با هم دوست میشدن. اما آیوآن انقد خجالت میکشید که نمیتونست با کسی ارتباط برقرار کنه. صدای پچ پچ بچه ها و نگاه هاشون روی سرش سنگینی میکرد.
-"بعید میدونم یه آلفا باشه..."
-"آره حتما یه امگای بی دست و پا س"
-"نه بابا... امگا نیست... عطرش مثل آلفاهاس..."
-"پس حتما یه آلفای مغلوبه..."
-"انگار باباش یه آدمِ خیلی کله گندس..."
-"آره دیدی فامیلیش لان بود... بابام میگه بنیانگذار اصلی این مدرسه و حامی بزرگ مالیشون خانواده ی لان هه..."
-"هه... پس این آلفای مغلوب اینجوری اومده توی این مدرسه..."
... و بعد صدای خنده های یواشکیشون...
تمام طول روز این حرفها ادامه داشت و حتی توی زنگای تفریح بین کلاسا بدتر هم میشد. بعد از تعطیل شدن مدرسه آیوآن با صورت گرفته و ناراحت از ساختمان بزرگ بیرون اومد.
ژوچائو با لبخند جلوی در منتظرش ایستاده بود. همراه هم به طرف ماشین رفتن و سوار شدن. مرد جوون با لبخند گرمی پرسید: "ارباب جوان... انگار ناراحتید. مشکلی پیش اومده؟"
آیوآن سرش رو تکون داد و گفت: "نه... چیزی نیست. فقط زودتر برگردیم خونه."
ماشین به حرکت دراومد و بعد از نیم ساعت جلوی عمارت جینگشی متوقف شد. پسر کوچولو از ماشین پیاده شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.
ووشیان از اتاق نشیمن بیرون اومد و وقتی آیوآن رو ندید روبه لین پین گفت: "آیوآن کجاس؟"
آلفای جوون احترام گذاشت و گفت: "ایشون به اتاقشون رفتن ارباب ووشیان..."
ووشیان ابرویی بالا داد و گفت: "بهش بگو مهمون داریم. فورا لباساشو عوض کنه و به سالن نشیمن بیاد."
لین پین اطاعت کرد واتاق پسرک رفت. بعد از ضربه ای که به در زد آهسته وارد شد. آیوآن رو دید که روی سکوی جلوی پنجره ی اتاقش نشسته و با اوقات تلخی به منظره ی باغ خیره شده.
آلفای جوون با لحن ملایمی گفت: "ارباب جوان... مهمون دارید. مادرتون خواستن که فورا لباس عوض کنید و برید به سالن نشیمن..."
آیوآن بدون اینکه تکونی بخوره گفت: "من نمیام بیرون... میخوام تنها باشم..."
لین پین با لحن نگرانی گفت: "ولی میدونید که عمتون اومده... اگه نیاید پایین مادرتون عصبانی میشن..."
پسرک اخمی کرد و بلند گفت: "خب بشن... خسته شدم دیگه... تازه بهش بگو آیوآن دیگه مدرسه هم نمیره... از مدرسه بدم میاد..."
سرخدمتکار جوون سعی داشت تا پسرک رو آروم کنه اما با هربار حرف زدنش صدای آیوآن بالاتر میرفت و بیشتر عصبانی میشد.
یکی از خدمتکارا از طرف لین پین اومد پیش ووشیان و بهش موضوع رو اطلاع داد. امگای جوون با عصبانیت از جاش بلند شد تا به اتاق پسرش بره.
"آشیان... چی شده؟ چرا یهو انقد عصبانی شدی...!"
ووشیان به طرف خواهرش که کنار چنگ نشسته بود و میان میان رو توی بغلش گرفته بود چرخید. سعی کرد کمی خودش رو آروم نشون بده اما موفق نشد. با لحن عصبی گفت: "دوباره این پسره زده به سرش... حالا داره واسه مدرسه رفتن مشکل درست میکنه. این بار میخواد یه کاری کنه که لان ژان رسما پوستشو بکنه..."
یانلی لبخند نگرانی زد و گفت: "آروم باش آشیان... اول باید ببینی مشکلش چیه که داره اعتراض میکنه... میخوای من باهاش حرف بزنم؟"
چنگ نفسی گرفت و گفت: "بهتره بزاری خواهر باهاش حرف بزنه... شاید آروم بشه..."
ووشیان سرش رو تکون داد و گفت: "ولی لان ژان خوشش نمیاد که_"
یانلی از روی مبل بلند شد و به طرفش اومد. میان میان رو به بغلش داد و گفت: "هرچیزی با خوشونت درست نمیشه... مطمئنم که وانگجی هم همین نظرو داره... باشه پس من دخالتی نمیکنم اما... تو قبل از اینکه به شوهرت موضوعو بگی باید خودتو آروم کنی. آرامش تو باعث میشه که شوهرتم عکس العمل ملایمتری نشون بده... الانم بهش فشار نیار تا بیاد پایین."
ووشیان قبول کرد و نفس عمیقی کشید. حق با خواهرش بود. نباید اجازه میداد عصبانیتش روی شوهرش تاثیر بزاره.
اون روز عصر دو برادر به همراه خواهرشون به خوردن چای و عصرونه و صحبتای مختلف شدن.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتOù les histoires vivent. Découvrez maintenant