دردسر2
فلش بک، ظهر همون روز
شرکت برندینگ گوسو...وانگجی توی دفتر کارش مشغول بررسی پرونده ی خسارتی بود که به یکی از کشتی های باریشون وارد شده بود. طوفان چند روز پیش خسارت زیادی به یکی از کشتیهایی که محموله ی مهمی رو حمل میکرد وارد کرده بود ولی آسیبی به بار نرسیده بود.
همونطور که برگه هارو بررسی میکرد به دختری که جلوی میزش ایستاده بود کرد و گفت: "خب... اطلاعاتی که قرار بود برام بیاری چی شد؟ تا کی باید منتظر بمونم؟"
دختر با لکنت گفت: "جناب مدیرعامل... یکم دیگه بهم فرصت بدید... بهم شک کرده... این مدت به سختی میتونم بیام بیرون..."
وانگجی با نگاه سردی به دختر خیره شد و گفت: "من تو رو توی خونه ی اون نفرستادم که وقتی زنش شدی ماموریتتو فراموش کنی... یادت نره که زنده بودن یا نبودنت دست منه... حالا مثل یه دختر خوب کاری که ازت خواسته شده انجام بده..."
دختر اطاعت کرد و احترام گذاشت و از دفتر مدیرعامل خارج شد. وانگجی دوباره مشغول بررسی گزارشها و خسارات شد. با دستش شقیقه هاش رو گرفته بود و درحال فکر کردن بود.
ضربه ای به در اتاقش خورد و بعد از اجازه ی وانگجی، مدیر شین وارد دفتر شد. احترام گذاشت و به سمت میز وانگجی اومد. از چهره ی مرد مشخص بود که اتفاقی افتاده.
با لحن جدی گفت: "قربان... اتفاق مهمی افتاده..."
وانگجی به پشتی صندلیش تکیه داد و با اخم پرسید: "چه اتفاقی؟"
مدیر شین لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد: "همین الان یکی از نگهبانای عمارت بهم اطلاع داد که... ارباب جوون ناپدید شدن... احتمالا فرار کردن..."
وانگجی بلافاصله اخمی کرد و از روی صندلیش بلند شد. پالتوی بلندش رو روی شنه هاش انداخت. رو به منشی لین کرد و گفت : "به رئیس اطلاع بده که به عمارت برگشتم" و همراه شین از شرکت خارج شد...............................
زمان حال
عمارت جینگشی..."پرسیدم من چیرو نباید بفهمم؟"
چنگ نگاهی به چهره ی سرد و جدی وانگجی کرد و رو به ووشیان گفت: "نمیخوای دست از مخفی کردنات برداری؟" نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "من دیگه میرم... جینگ یی تنها مونده..." سرش رو به نشانه ی احترام برای وانگجی تکون داد و از نشیمن خارج شد.
ووشیان همچنان در سکوت ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. نمیدونست چه جوابی باید به آلفای عصبانیش بده. میدونست که اینبار دیگه نمیتونه این موضوعو از همسرش پنهان کنه. اصلا تا حالا تونسته بود این کارو انجام بده؟!
وانگجی با لحن جدی به شین دستور داد تا تمام فیلم دوربینارو چک کنه و دنبال آیوآن بگرده. شین بلافاصله اطاعت کرد و از نشیمن خارج شد.
وانگجی رو به ووشیان کرد و با لحن جدی و سردی گفت: "خب... اینبارم میخوای پنهان کنی؟ توی این دوسال تمام سعیتو کردی که اشتباهاتشو از من پنهان کنی... ولی هیچوقت به این فکر نکردی که من از همه چیز با خبر میشم... وی یینگ... تو مقصر رفتار گستاخانه ی پسرمون هستی..."
ووشیان با شنیدن لحن سرد و جدی وانگجی به خودش لرزید. سرش رو بالا آورد و با نگرانی به چشمهای طلایی همسرش خیره شد. نگاه وانگجی انقدر سرد و بی روح بود که امگای جوون برای لحظه ای نفسش بند اومد. با لکنت گفت: "ل-لان ژان... من قول میدم در این مورد باهاش... حتما برخورد کنم..."
وانگجی دستش رو برای ساکت کردن ووشیان تکون داد و با اخم گفت: "کافیه وی یینگ... به اندازه کافی بهت فرصت دادم... از این به بعد حق دخالت توی تربیتش رو نداری... خودم شخصا به این موضوع رسیدگی میکنم و از این به بعد تربیتش زیر نظر خودم انجام میشه..." و بعد بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به ووشیان بده از اتاق خارج شد.
مدیر شین به وانگجی نزدیک شد و آهسته گفت: "قربان... ارباب جوون رو پیدا کردیم... توی باغ مخفی شدن... بگم بیارنشون؟"
وانگجی سرش رو تکون داد و گفت: "نیازی نیست... خودش برمیگرده... تو میتونی بری."
شین اطاعت کرد و به اتاق کنترل دوربین ها برگشت.نیمه شب...
آیوآن آهسته وارد عمارت شد. توی این مدت خوب یاد گرفته بود که چجوری بدون اینکه کسی بفهمه از عمارت خارج بشه و برگرده. به سمت اتاقش رفت و همونطور که وارد میشد زیر لب زمزمه کرد: "انقد اینکارو تکرار میکنم تا بالاخره بفرستنم پیش هری..." لبخند شیطنت آمیزی زد و در رو بست. اما همین که در بسته شد لبخندش روی لبش خشک شد.
توی تاریکی اتاق متوجه چشمهای طلایی پدرش شد که بهش خیره شده بود. توی یه لحظه فرومون های خشم وانگجی اتاق رو گرفت. برای اولین بار بود که پسرک همچین حس ترسناکی رو تجربه میکرد.
آیوآن با لکنت گفت: "پ-پدر...!"
آلفای عصبانی با لحن سرد و جدی گفت: "تا الان کجا بودی...!!"
پسر کوچولو از لحن پدرش لرزید اما جوابی نداد. برای اولین بار بود که پدرش با این لحن باهاش حرف میزد و فرومون های خشمش رو حس میکرد.
وانگجی وقتی جوابی از پسرش نشنید از روی کاناپه بلند شد و به طرف پسر کوچولویی که به شدت ترسیده بود رفت. روبروی آیوآن ایستاد و با صدای بم و لحن محکمی گفت: "این آخرین باریه که با ملایمت باهات برخورد میکنم و اشتباهت رو ندید میگیرم... لان سیژوی..." بعد از اتاق خارج شد.
آیوآن بعد از رفتن پدرش با استرس به طرف تختش دوید و خودش رو زیر پتو پنهان کرد. از لحن پدرش کاملا خطر رو حس کرده بود.وانگجی وارد اتاق خوابش شد و بعد از عوض کردن لباسش روی تخت دراز کشید. ووشیان روی تخت نشسته بود و منتظر اومدن همسرش بود. وقتی وانگجی دراز کشید امگای جوون به طرفش رفت تا باهاش حرف بزنه و خودش رو توی آغوشش پنهان کنه اما آلفای جوون بی توجه به همسرش پشتش رو بهش کرد و چشمهاش رو بست.
ووشیان از این حرکت سرد وانگجی ترسید و با صدای آرومی گفت: "لان ژان... نمیخوای باهام حرف بزنی؟"
وقتی هیچ جوابی از همسرش نشنید از پشت خودش رو به کمر وانگجی چسبوند و با ناراحتی چشمهاش رو بست.
صبح روز بعد وانگجی بدون اینکه مثل هرروز بوسه ی خداحافظی به همسرش بده لباسش رو پوشید و از اتاق خارج شد. ووشیان از رفتار سرد همسرش متوجه شد که توی بد دردسری افتاده.
چند روز به همین منوال گذشت و وانگجی هر روز همون رفتار سرد و خشک رو با ووشیان تکرار میکرد. پرستار مخصوص دیگه ای برای آیوآن آورده شد و آموزش های سختگیرانه ی وانگجی برای پسرشون شروع شد.
حالا دیگه طبق دستور وانگجی هر روز صبح زود باید بیدار میشد و همراه با پدر و مادرش صبحانه رو میخورد. بعد از اون کلاس های آموزش قوانین و رفتار خانواده ی پدرش رو باید میگذروند.
آیوآن پنهانی گوشی تلفن رو برداشت و شماره ای رو که حفظ کرده بود گرفت:
-"الو... آیوآن..."
-"الو... بابایی..."
هری با صدای ملایمی جواب داد: "پسر کوچولوی من... به زودی همه چیز درست میشه... نگران نباش..."
YOU ARE READING
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasy✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر