پارت بیست و یکم خواب

238 73 12
                                    

خواب

وانگجی توی دفتر کارش مشغول انجام جلسه ی آنلاین با مدیر عامل یکی از شرکتهایی بود که با هم در کار قاچاق همکاری داشتن. جلسه ی تقریبا طولانی ای بود و وانگجی در آرامش همچنان به صحبت و برطرف کردن مشکلات مشغول بود.
حالا 3 سال از ناپدید شدن ووشیان گذشته بود و وانگجی خودش رو با این شرایط وفق داده بود. اما تا به حال حتی به امگایی نزدیک نشده بود. حتی توی این 3 سال گذشته یکبار هم توی رات نرفته بود. تمام تلاشش رو کرده بود تا دوباره همون وانگجی قدیمی بشه، و البته تا حدودی هم موفق شده بود اگه سردی بیش از اندازه ی چهره و نگاهش رو در نظر نمیگرفتی.
بعد از تموم شدن جلسه به همراه مدیر شین از شرکت خارج شد و به طرف قبرستون ماشینی که به تازگی ردی از ووشیان داخلش پیدا کرده بود،رفت.
مردی که صاحب اون اوراقی ماشین بود چیزی رو به خاطر نمیاورد اما افراد وانگجی توی انبار پلاک ها، پلاک ماشین ووشیان رو پیدا کردن. این موضوع باعث شده بود که وانگجی حس عجیبی پیدا کنه.
آلفای عصبانی یقه ی مرد بیچاره رو گرفت و از زمین بلندش کرد. با لحن خشنی گفت: "یا خودت با زبون خوش میگی ماشینی که این پلاک روش بوده رو کی به اینجا آورده... یا خودم کاری میکنم که مثل بلبل برام اینجا حرف بزنی..." نگاه سرد و پر از خشمش رو به چشمهای مرد دوخته بود.
صاحب اوراقی با التماس گفت: "من... چیزی یادم نمیاد... اون پلاکای توی انبار مال چند سال پیشن... یادم نمیاد..."
وانگجی مرد رو روی زمین پرت کرد و به طرفش رفت. با اولین مشت محکمی که به صورتش خورد، با وحشت به خونی که از لب و بینیش میومد نگاه کرد و فریاد زد: "باشه... باشه میگم..." دفتر خرید ماشین های اوراقی رو نشون داد و گفت: "اینه...کسی که ماشینو آورده بود یه خارجی بود... پول خوبی بهم داد تا ماشینو اوراق کنم... البته ماشینه بدجوری صدمه دیده بود و معلوم بود که تازه تصادف کرده. تقریبا یه طرف ماشین له شده بود. اون مرد گفت که ماشین مال همسرش بوده که تازه توی تصادف مرده..."
وانگجی احساس میکر با هر کلمه ی اون مرد خون توی رگهاش درحال منجمد شدنه. سرش از شدت شوک سنگین شده بود و نمیتونست راحت نفس بکشه. نعره ی بلندی کشید: "تمام این آشغال دونی رو خراب کنید. هیچی ازش باقی نمونه... این مردک احمقم بندازید جلوی سگا..."
مدیر شین و افراد دیگه بلافاصله اطاعت کردن و با اشاره ی شین، شروع به خراب کردن اوراقی کردن. طبق دستور وانگجی، اون مرد خوراک سگها شد...

....................................

هانشی، نیمه شب....
چنگ با خستگی وارد اتاق خواب شد و روی تخت افتاد. شیچن با لبخند به طرفش اومد و گفت: "عزیزم انگار خیلی خسته شدی... اون فسقلی بالاخره خوابید..."
چنگ با بیحالی ساختگی جواب داد: "اممم... آره خوابید... ولی حالا نوبت توئه که منو بخوابونی..."
شیچن نیشخندی زد و برق توی چشمهاش رو به رخ همسرش کشید. بدن چنگ رو آرون روی تخت بالا برد و گفت: "ولی قرار نیست امشب بخوابی عزیزم..."
چنگ لب پایینش رو به دندون گرفت و با لوندی خاص خودش گفت: "یعنی میخوای شیطونی کنی... امممم... آلفای جذاب من امشب میخواد باسنمو به درد بیاره..." و با دستش دیک همسرش رو از روی شلوار لمس کرد.
شیچن زبونش رو روی لبهاش کشید. سرش رو به گوش چنگ نزدیک کرد و زمزمه کرد: "آره امگا کوچولوی من... میخوام امشب حسابی صدای ناله هات رو دربیارم..." با یه حرکت لباس های چنگ رو توی تنش پاره کرد و بدن برهنش رو زیر خودش کشید.
اول لبهاش رو با ولع بوسید، کم کم از لبها به سمت بدنش پیشروی کرد و به سینه هاش رسید. نیپل هاش رو مکید و پوست بدنش رو با مارک های قرمز نقاشی کرد.
دستش رو بین پاهای امگای جوون برد و انگشتاش رو داخل سوراخ خیسش فرو کرد. حالا چنگ با بی تابی کمرش رو تکون میداد و از لذت به خودش میپیچید. انگشتهاش رو لای موهای بلند شیچن فرو کرده بود، با ناله گفت: "هوان... آه... انگشتات نه... همممم... دیکت... دیکتو بزار داخلم..."
شیچن نیشخندی زد و گفت: "هرچی همسر عزیزم بخواد..." انگشتهای بلندش رو از سوراخ خیس باسن چنگ بیرون کشید. بین پاهای چنگ خودش رو جا کرد و کمر شلوارش رو باز کرد. دیک بزرگش کاملا سفت شده بود و آماده بود تا توی اون حفره ی تنگ بره.
شیچن دیکش رو لای شکاف باسن چنگ کشید و باعث شد امگای جذابش به خودش بلرزه. سر دیکش رو روی سوراخ نرم شده ی چنگ گذاشت و با یه ضربه به داخل فرو کرد.
چنگ ناله ی بلندی کرد و چشمهاش رو بست. شیچن کمرش رو تکون داد و شروع به ضربه زدن داخل اون حفره ی داغ و تنگ کرد. با هر ضربه بدن چنگ بالا و پایین میشد و کمرش بی اختیار از روی تخت بلند میشد. صدای ناله هاش به همراه صدای برخورد بدنهای خیسشون به هم موسیقی شهوت رو توی اتاق خواب مینواخت.

...........................

عمارت ویلسون...
آیوآن با گریه از خواب بیدار شد. پرستار سعی کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. از وقتی که توی آزمایش مشخص شده بود که این کوچولو یه آلفای غالبه، ووشیان بیشتر از قبل بهش توجه میکرد.
ووشیان با نگرانی وارد اتاق شدو آیوآن رو بغل کرد. رو به پرستار کرد و گفت: "تو برو... من خودم مراقبشم..."
پرستار احترام گذاشت و از اتاق خارج شد. ووشیان پسر کوچولوش رو بغل کرده بود و نوازش میکرد: "آیوآن کوچولوی من... چرا داری گریه میکنی. خواب بد دیدی؟"
پسر کوچولو در حالی که لباس مادرش رو محکم توی مشتش گرفته بود با هق هق گفت: "خواب دیدم... یه مرد قدبلند با موهای بلند مشکی دیدم..."
ووشیان با تعجب گفت: "خب این که ترس نداره عزیزم..."
آیوآن بینیش رو بالا کشید و گفت: "ولی اون مرد داشت گریه میکرد... توی مشتش... یه قلب بود..."
ووشیان پسر کوچولو رو نوازش کرد و گفت: "این فقط یه خواب بوده عزیزم... الان ماما پیشته... نباید از چیزی بترسی..." اما خودش خوب میدونست که این خواب یه معنی داره.
درست لحظه ای که آیوآن با گریه از خواب پریده بود، ووشیان هم با دیدن یه کابوس بیدار شده بود اما چیزی که براش عجیب تر بود، شباهت خواب آیوآن با خواب خودش بود...

crossroads fate / چهارراه سرنوشتTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang