پارت پنجاه و دوم سکوت 2

142 33 5
                                    

سکوت 2

گوسولان

جینگشی...

ووشیان آهسته وارد اتاق شد. نگاهش رو به دنبال وانگجی توی اتاق چرخوند اما مثل هرروز آلفای جوون رو توی بالکن پیدا کرد. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد و به خونه برگشت حال خوبی نداشت.

وانگجی شدیدا ساکت شده بود و حتی حوصله ی حرف زدن با ووشیان رو هم نداشت. طبق آزمایشی که از ووشیان گرفته شد، پیوند بین اون و وانگجی از بین رفته بود. حالا تنها پیوندی که بینشون باقی مونده بود پیوند ازدواجشون بود. با از بین رفتن فرومون های وانگجی مارک ووشیان هم از بین رفته بود. البته وانگجی هنوز هم همون آلفای پرقدرت بود اما بدون عطر فرومون!

این موضوع روی رفتار وانگجی تاثیر زیاد گذاشته بود و باعث شده بود عصبی تر بشه. حالا با کوچکترین رفتار یا حرفی تحریک میشد و با عصبانیت با طرف مقابلش بخورد میکرد. شیچن به همین دلیل ازش خواسته بود که تا بهتر شدن وضعیتش کارهاش رو داخل خونه انجام بده. این موضوع باعث شده بود تا شرایط برای بچه ها و امگای جوون سختتر بشه.

آلفای جوون انگار یه اژدهای زخمی و اسیر بود که قدرت پروازش رو از دست داده و فقط میتونه با عصبانیت غرش کنه و همه چیز رو به آتش بکشه!

آلفای جوون روی صندلی راحتی داخل بالکن نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد که با چه هیجانی مشغول بازی هستن. آیوآن مثل هر روز بعد از مدرسه پیش شین رفته بود تا آموزش ببینه. با اینکه قدرتش با شین متفاوت بود اما باز هم با اصرار پدرش رو راضی کرد تا بره پیشش.

ووشیان توی این یک سال، شاهد این بود که همسرش روز به روز عصبی تر از قبل میشه. دکتر گفته بود که عطر فرومونهاش دوباره میتونه برگرده اما کِی و چطوری معلوم نیست.

امگای جوون به آرومی به همسرش نزدیک شد و از پشت سر دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. بوسه ای به گونه ی سردش زد و گفت: "لان ژان... چرا نمیای پایین؟ بیا یکم با بچه ها بازی کن... اینجوری حالت عوض میشه عزیزم..."

وانگجی نفسی گرفت و گفت: "حوصله ی سر و صدا ندارم وی یینگ... میخوام تنها باشم. اومدن من بچه هارو اذیت میکنه... میدونی که با هر چیزی زود عصبی میشم و تحمل شیطونی کردنشونو ندارم..."

ووشیان لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. همیشه وانگجی عاشق بازی با یونا و برادرزاده هاش بود. حتی توی این مدت به سختی با آیوآن وقت گذرونده بود و چند باری بخاطر موضوعات خیلی کوچیکی نزدیک بود پسرک رو به بادِ کتک بگیره که با دخالت به موقع ووشیان این موضوع حل شده بود.

امگای جوون آروم کنار همسرش روی زانوهاش نشست. سرش رو روی پاهای وانگجی گذاشت و گفت: "میدونم برات سخته لان ژان... ولی باید تا زمانی که خوب بشی تحمل کنیم. بچه ها دلشون میخواد باهات وقت بگذرونن... حتی آلینگ هم دلش برات تنگ شده... امشب خواهرم و زیشوان میان اینجا دیدنت... ت—"

crossroads fate / چهارراه سرنوشتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora