پارت بیست و سوم بازگشت

255 80 15
                                    


بازگشت

عمارت ویلسون...

ووشیان داخل اتاق مشغول جمع کردن چمدونها بود. از هفته ی قبل که هری بهش گفته بود قراره برای سفر کاری همراه ووشیان و یوآن به چین برن حس عجیبی پیدا کرده. نمیتونست دلیلش رو بفهمه ولی از همون موقع اون مرد داخل رویاهاش یه لحظه هم از جلوی چشماش نرفته بود.
در اتاق باز شد و پسر کوچولو وارد شد. با خنده و خوشحالی به طرف ووشیان دوید: "ماما... من تمام اسباب بازیامو توی چمدونم جمع کردم... میخوام همشونو با خودم بیارم."
ووشیان لبخندی زد و یوآن رو روی پاش نشوند. موهای بلند پسرش رو پشت گوشش داد و گفت: "ولی آیوآن نمیتونی همشونو بیاری عزیزم. تعدادشون زیاده و اگه بخوای همه رو بیاری ممکنه گم بشن... اونوقت دیگه نمیتونی پیداشون کنی. میخوای گم بشن؟!"
یوآن بلافاصله سرش رو تکون داد و گفت: "نه نه... نمیخوام گم بشن..."
ووشیان بوسه ای به سر پسر عزیزش زد و از روی تخت بلند شد. به سمت در رفت تا به اتاق یوآن بره. به در که رسید به طرف تخت برگشت، هنوز اون مرد اونجا نشسته بود و بهش نگاه میکرد. از اتفاقی که اون شب براش افتاده بود دیگه به صورت واضح میتونست اون مرد رو ببینه. مردی با چشم های طلایی که به خوبی مشخص بود شبیه یوآن عه.
اما فقط این نبود، ووشیان به تازگی چیزایی رو به خاطر آورده بود اما نه به صورت واضح. خصوصا با عطر فرومون های یوآن که بوی چوب صندل داشت و اون رو به یاد کسی مینداخت.
دو روز بعد ووشیان به همراه هری و یوآن به مقصد چین سوار هواپیما شد...

..................................

وانگجی توی دفتر کارش مشغول صحبت با منشی لین بود. برگه ای رو امضا زد و رو به منشی جوون گفت: "برای عمو بهترین هدیه رو سفارش بده. مطمئن شو که هدیه ی با ارزشی باشه و به موقع آماده بشه."
منشی لین سرش رو تکون داد و گفت: "بله جناب مدیرعامل..." تبلت رو به وانگجی داد و ادامه داد: "اینا مدلایی هستن که برام فرستاده شدن... جدیدترین مدلا هستن. هر کدوم که مورد قبولتون بود سفارش میدم."
وانگجی تبلت رو گرفت و مشغول انتخاب بهترین طرح شد. همون موقع ضربه ای به در اتاقش خورد.
بعد از اجازه ی وانگجی، مدیر شین داخل اومد و احترام گذاشت: "جناب مدیرعامل... باید موضوع مهمی رو بهتون اطلاع بدم."
وانگجی همونطور که به صفحه تبلت نگاه میکرد گفت: "منشی لین... این طرح به نظرم از همه بهتره... همینو سفارش بدید." تبلت رو به منشی جوون برگردوند.
منشی لین اطاعت کرد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن منشی، مدیر شین پاکتی رو روی میز وانگجی گذاشت و گفت: "اینا رو ببینید قربان. خیلی عجیبه ولی... کاملا واقعیه..."
وانگجی پاکت رو برداشت و باز کرد. داخل پاکت تعدادی عکس بود که مربوط به همون روز صبح میشد. آلفای جوون با دیدن عکسا احساس کرد خونش به جوش اومده. بلافاصله گفت: "همین الان بیارش اینجا..."
شین با تعجب گفت: "اینجا! ولی قربان... اینجوری بقیه از موضوع با خبر میشن و ممکنه همدستش فرار کنه..."
وانگجی با چهره ی سردی رو به شین کرد و گفت: "همین الان هردو رو بیار اینجا... فورا..."
شین اطاعت کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد دو دختر جوون رو با خودش به اتاق وانگجی آورد.
آلفای عصبانی به پشتی صندلیش تکیه داده بود و به دو دختر جوونی که با ترس سرشون رو پایین انداخته بودن نگاه میکرد. عکس ها رو روی میز انداخت و با صدای بلندی داد زد: "چی پیش خودتون فکر کردید که همچین غلطی رو کردید..."
دختری که کم سن تر بود با صدای فریاد مدیرعامل به خودش لرزید و با گریه گفت: "م-مدیرعامل لان... ما فقط..."
وانگجی از روی صندلیش بلند شد، به طرف دختر جوون رفت و جلوش ایستاد: "سرتو بیار بالا..." کمی به سمتش خم شد و با لحن خشنی گفت: "موقعی که داشتی اطلاعات شرکتو میدادی به اون آدم سرت پایین نبود..." دوباره داد زد: "سرتو بیار بالا و همه چیزو برام توضیح بده."
دختر با گریه سرش رو بالا آورد و گفت: "من... گول اینو خوردم... بهم گفت که اگه این کارو انجام بدم پول خوبی بهم میدن... من..."
اما سیلی محکم وانگجی اجازه ی تموم شدن جمله رو بهش نداد. همونطور که به دختر جوونی که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد گفت: "مدیر شین... اون دختر رو ببر. خودت میدونی باید چکار کنی..."
مدیر شین اطاعت کرد و بالافاصله دختر جوون رو با خودش برد. بعد از رفتن اونها وانگجی به لبه ی میزش تکیه داد و با لحن خشنی گفت: "بهتره درستو خوب به خاطر بسپاری. اینجا من با کسی شوخی ندارم. اگه تا الان زنده ای فقط به یه دلیله. بلند شو خوب گوشاتو باز کن..."

..................................

هتل طاووس طلایی...

ووشیان به محظ اینکه از هواپیما پیاده شده بود حال عجیبی پیدا کرده بود. تصاویر زیادی از جلوی چشماش رد میشدن که به شدت براش آشنا بودن. وقتی وارد اتاق هتل شده بود مدام صحنه هایی از خودش رو به همراه اون مرد با چشمهای طلایی میدید که درحال عشق بازی هستن.
هری به طرفش اومد و آروم بغلش کرد: "عزیزم... بیا با هم به رستوران هتل بریم و شام بخوریم."
ووشیان خودش رو تکونی داد و از هری جدا شد. به سمت تخت رفت و گفت: "تو با آیوآن برو... من خستم... میخوام بخوابم..."
هری با نگرانی گفت: "اتفاقی افتاده جان؟ انگار واقعا حالت خوب نیست..."
ووشیان با بی توجهی گفت: "نه چیزی نیست" روی لبه ی تخت نشست و پسر کوچولوش رو صدا زد: " بیا اینجا ببینم عزیزم..." یوآن رو توی بغلش بلند کرد و بوسید، ادامه داد: "با بابایی برو و هرچی دوست داری برای شام بخور..."
یوآن سرش رو تکون داد و به همراه هری از اتاق خارج شد.

وانگجی داخل رستوران هتل طاووس طلایی پشت میز نشسته بود. حال عجیبی داشت و بعد از چند سال که از رات شدنش خبری نبود احساس میکرد داره وارد رات میشه. حس گرمای عجیبی داشت و نمیتونست راحت نفس بکشه.
کمی از شرابش رو نوشید و به سمت ورودی رستوران نگاه کرد. همون لحظه احساس کرد ضربان قلبش به کلی قطع شد.
پسر کوچولویی که کاملا شبیه خودش بود به همراه مردی وارد رستوران شد. چشمهای خاکستری و موهای مشکی و حالت دارش قلب وانگجی رو فشرده میکرد. بی اختیار از جاش بلند شد و به طرف پسر کوچولو رفت.
هری با تعجب به وانگجی که درست روبروی یوآن زانو زده بود نگاه کرد و گفت: "آقا... شما چیزی میخواید؟" اما با دیدن شباهت وانگجی به یوآن بدنش شروع به لرزیدن کرد.
خواست به همراه یوآن از اونجا خارج بشه که وانگجی دست پسر کوچولو رو گرفت و گفت: "ببینم پسر جون... اسمت... چیه...؟"
یوآن با لبخند جواب داد: "من یوآن هستم..." به دقت به چهره ی مردی که جلوش نشسته بود نگاه کرد و گفت: "من شما رو میشناسم... همیشه توی خوابم میبینمتون..."
وانگجی به خوبی میتونست عطر ماگنولیایی که روی بدن پسر بچه بود حس کنه. اشتباه نمیکرد این عطر عشقش بود. با صدای آروم و لرزونی گفت: "ببینم کوچولو... مامانت کجاس؟"
یوآن با همون لبخند گفت: "توی اتاق موند... حالش خوب نبود... گفت نمیاد شام بخوره..." عجیب بود که یوآن با این مرد هیچ احساس غریبی نمیکرد.
وانگجی از روی زمین بلند شد و بی اختیار پسر کوچولو رو توی بغلش بلند کرد و گفت: "بهم میتونی نشون بدی اتاقتون کدومه؟"
یوآن با تعجب به چشمهای طلایی مرد خیره شده بود. آروم سرش رو تکون داد و گفت: "بله میتونم..."

crossroads fate / چهارراه سرنوشتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora