پارت سی تماس ۲

177 62 2
                                    

تماس 2

وانگجی توی اتاق جلسه نشسته بود و با خونسردی به صحبت مدیران بخش های مختلف گوش میکرد و سوالاتی رو میپرسید. به طرح های پیشنهادی که ارائه میشد به دقت گوش میداد و بهترین ها رو انتخاب میکرد.
بعد از تموم شدن جلسه از جاش بلند شد و به اتاقش برگشت. وقتی وارد اتاق شد رو به منشی کرد و گفت: "تمام طرح هایی که منتخب شدن فورا دستور اجرا براشون بزنید و برای رئیس ببرید تا تایید نهایی رو بدن... به مدیر شین بگو که بیاد دفتر من..."
منشی لین اطاعت کرد و بعد از احترام گذاشتن از اتاق خارج شد. به طرف میزش رفت و با مدیر شین تماس گرفت و بهش اطلاع داد که به اتاق مدیرعامل بیاد.
وانگجی دستی به پیشونیش کشید و به میزش تکیه داد. تمام مدت نتونسته بود فکر تماس هایی که پسر کوچولوش با اون مرد حقه باز میگرفت رو از سرش بیرون کنه. با به یاد آوردن حرفهای آیوآن با هری که پشت تلفن شنیده بود، مشتش رو محکم روی میز کوبید. نمیتونست تمرکز کنه و راه حل درستی رو پیدا کنه
ضربه ای به در اتاقش خورد و مدیر شین وارد شد: "جناب مدیرعامل... منو خواسته بودید..."
وانگجی نفس عمیقی کشید و با دستش اشاره کرد تا شین داخل بیاد. بعد به سمت میز بین مبل ها رفت و لیوان مشروبش رو پر کرد. به راحتی میشد کلافگی رو از صورتش خوند.
شین به طرف مبلها رفت و با صدای ملایمی گفت: "قربان... بزارید همین الان به کُره برم و اون حیوون رو از بین ببرم..."
وانگجی لیوان مشروبی رو به سمت شین گرفت و آهسته گفت: "خیلی دلم میخواد این کارو بکنیم اما ریسک زیادی برامون داره. اون توی کشور دیگه پنهان شده... نمیتونیم به همین راحتی بریم و بکشیمش... باید اول با رابطامون هماهنگ کنیم..."
شین بلافاصله جواب داد: "من ترتیب این کار رو میدم قربان..." لیوان مشروب رو از وانگجی گرفت و باهاش تا جلوی پنجره هم قدم شد. بعد با لحن آروم ادامه داد: "درمورد این موضوع با ارباب ووشیان حرف زدید؟"
وانگجی نفسی گرفت و گفت: "هنوز نه... نمیخوام نگرانش کنم."
شین گفت: "با رئیس چطور؟ به ایشون باید اطلاع بدید..."
وانگجی سری تکون داد و گفت: "نه... بزار اول از یه چیزایی مطمئن بشیم بعد با رئیس حرف میزنم... شین... هرچه زودتر با رابطامون تماس بگیر تا جای اون عوضی رو پیدا کنن..."
آلفای جوون اطاعت کرد و بعد از اینکه نوشیدنیش رو با وانگجی تموم کرد از اتاق خارج شد. شین نه تنها مدیر بخش امنیت شرکت و املاک گوسولان بود، بلکه بهترین دوست وانگجی هم محسوب میشد. برای همین نمیتونست نسبت به ناراحتی اون بی تفاوت بمونه.
وانگجی لیوان مشروبش رو بالا برد و جرعه ای نوشید، بعد آهسته لب زد: "آیوآن... چطور میتونی با من همچین کاری کنی... تو پسر کوچولوی منی ولی..." لیوان رو توی دستش فشرد: "اون آدم عوضی رو پدر صدا میزنی... به اون ابراز دلتنگی میکنی..." انقدر فشار روی لیوان زیاد بود که توی دستش شکست و کف دستش رو پاره کرد.
وانگجی دستمالی رو روی زخمش گذاشت، پالتوی بلندش رو پوشید و از شرکت خارج شد.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum