دردسر
عمارت جیانگ...
بانو یو از صبح زود تمام خدمتکارهارو آماده باش کرده بود تا برای مهمونی بزرگی که بخاطر برگشتن ووشیان برگزار میشد تدارک ببینن. خودش هم با وسواس همیشگیش مشغول نظارت به کار خدمتکارها بود.
تمام غذاهایی که مورد علاقه ی پسرخونده ی عزیزش بود رو دستور داده بود آماده کنن. از چنگ شنیده بود که ووشیان یه پسر داره، برای همین تعداد زیادی هدیه برای نوه ی کوچولوش سفارش داده بود. انقدر هیجان داشت که انگار هر لحظه ممکن بود پرواز کنه.
فنگمیان با لبخند عمیقی به سمت همسرش اومد و گفت: "بانوی من... یکم آروم باش..."
زی یوان نگاهی به همسرش کرد و با اخم ساختگی گفت: "چرا باید آروم باشم! پسر عزیزم بعد از اینهمه دوری داره برمیگرده... دلم برای دیدن خنده ها و شیطنتاش تنگ شده... تازه یه نوه ی کوچولو هم برام آورده." با ناراحتی ادامه داد: "ولی توی اون شرایط سخت بارداریش تنها بوده... حتما خیلی ناراحت بوده..."
فنگمیان همسرش رو به آغوش کشید و گفت: "ناراحت نباش عزیزم... الان دیگه پیش خودمونه... دوباره مثل قبل مواظبش هستیم."
بعدازظهر ووشیان به همراه وانگجی و آیوآن از عمارت جینگشی خارج شد و سوار ماشین شد تا به خونه ی پدر خوندش بره. چنگ و شیچن هم کمی زودتر به اونجا رفته بودن تا توی تدارک مهمونی کمک کنن.
داخل ماشین وانگجی رو به پسر کوچولوش کرد و گفت: "آیوآن... وقتی به اونجا رسیدیم باید خیلی مودب رفتار کنی. برای اولین بار قراره با خانواده ی مادرت دیدار داشته باشی... پسر خوبی باش و شیطونی نکن."
آیوآن سرش رو تکون داد و ساکت نشست. توی ذهنش پدرش رو با هری مقایسه میکرد، وانگجی به مراتب سختگیرتر از هری بود. البته پسر کوچولو همونطور که ووشیان بهش گفته بود هیچ اسمی از هری نمیبرد اما برای اون مرد دلتنگ بود!
ووشیان آهسته پسرش رو نوازش کرد و گفت: "نگران نباش عزیزم... پدربزرگ و مادربزرگت خیلی مهربونن... مطمئنم الان برای دیدنت خیلی بی قرارن."
ماشین جلوی عمارت نیلوفر آبی متوقف شد و ووشیان به همراه وانگجی پیاده شد. آیوآن هم بعد از اونها از ماشین بیرون اومد. نگاهی به عمارت باشکوه کرد و به سمت ووشیان رفت. ووشیان دست پسرش رو گرفت و به طرف امارت قدم برداشت. تمام خاطرات گذشته توی ذهن امگای جوون مرور میشد و بیشتر و بیشتر دلتنگ دیدار خانواده عزیزش میشد.
زی یوان با خوشحالی از پله های جلوی عمارت پایین اومد و به طرف پسر خونده ی عزیزش رفت: "آشیان... پسر کوچولوی عزیزم..."
ووشیان بلافاصله به سمت مادرش رفت و در آغوش گرفتش، بغضش شکست و قطره های اشک صورتش رو پوشوند: "مادر... دلم براتون خیلی تنگ شده بود..."
زی یوان پسرش رو محکم فشرد و گفت: "منم دلتنگت بودم... خداروشکر که سالم و سلامتی..." بوسه هایی رو روی صورت زیبای پسرش میزد.
فنگمیان به سمت اونها اومد و گفت: "آشیان... به خونه خوش اومدی پسرم..."
امگای جوون از آغوش مادرخوندش بیرون اومد و به طرف پدرش چرخید: "پدر جان..."
فنگمیان پسر خونده ی عزیزش رو به آغوش کشید و بوسه ای به سرش زد.
آیوآن با تعجب به اونها نگاه میکرد و ساکت ایستاده بود. پدربزرگ و مادربزرگی که تا به حال ندیده بود براش عجیب بودن.
زی یوان به وانگجی نگاه کرد و گفت: "اوه... وانگجی... خوش اومدی پسرم... خوشحالم که دوباره سرحال میبینمت..."
وانگجی سرش رو به نشانه ی احترام تکون داد و گفت: "سلام بانو یو... ممنونم..." رو به فنگمیان کرد و احترام گذاشت: "عمو جیانگ... خوشحالم میبینمتون..."
فنگمیان سرش رو تکون داد و گفت: "خوش اومدی وانگجی..."
بانو یو ناگهان گفت: "آشیان... این پسر کوچولوی تو عه؟ وای خدای من... با اولین نگاه میشه فهمید که چقدر شبیه پدرشه... اسمت چیه عزیزم؟"
وانگجی نگاهش رو به پسرک دوخت و گفت: "آیوآن... برو جلو و سلام کن پسرم."
پسر کوچولو نگاهی به پدرش کرد و بعد به سمت زی یوان رفت: "س-سلام... من آیوآن هستم... شما مادربزرگ من هستید!"
زی یوان نوه ی کوچولوش رو توی بغلش بلند کرد و بوسید: "بله عزیزم... من مادربزرگت هستم..."
فنگمیان با لبخند گفت: "خوش اومدی آیوآن... نوه ی عزیزم."
آیوآن سرش پایین انداخت و گفت: "سلام... پدربزرگ..."
بعداز این آشنایی مختصر همگی به داخل عمارت رفتن. یانلی و زیشوآن به همراه چنگ و شیچن داخل تالار پذیرایی منتظر ایستاده بودن.
با ورود ووشیان، یانلی به سمتش دوید و برادرش رو به آغوش کشید. هردو نمیتونستن جلوی اشکهاشون رو بگیرن. یانلی برادرش رو محکم توی آغوشش فشرد و گفت: "آشیان... برادر کوچولویی من... خیلی دلم برات تنگ شده بود... فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمت."
ووشیان با هق هق گفت: "خواهرجون... منم دلم برات تنگ شده بود..."
زیشوان همونطور که پسر کوچولوش رو توی بغلش نگهداشته بود جلو اومد و بعد از دست دادن با وانگجی رو به ووشیان کرد و گفت: "ووشیان... خوشحالم که دوباره میبینمت. به خونه خوش اومدی."
ووشیان رو به زیشوان کرد و گفت: "ممنونم شوهرخواهر... وااای! این کوچولو... پسر تو عه خواهرجون؟!"
یانلی لبخندی زد و گفت: "آره داداش کوچولو... این آلینگ پسر من و زیشوان عه... یک ماهه که به دنیا اومده... ببینم راستی پسر تو کو؟"
ووشیان به پسر کوچولویی که توی بغل وانگجی بود و دسته ای از موهای پدرش رو محکم توی دستش گرفته بود اشاره کرد و گفت: "این پسر کوچولوی من و وانگجی عه... البته یکم غریبی میکنه هنوز..." رو به پسرک کرد و گفت: "آیوآن... ایشون خواهر من... عمه ی تو هستن... و ایشون هم شوهر عمه ت... بهشون سلام کن عزیزم..."
آیوآن با خجالت گفت: "سلام عمه جون... سلام شوهر عمه..."
یانلی به سمت پسر کوچولو رفت، بوسه ای به صورت تپلی و با نمکش زد و گفت: "سلام عزیزم... خیلی خوش اومدی..."
همگی به اتفاق داخل سالن پذیرایی بودن و مهمونها دونه دونه از راه میرسیدن. جشن با شکوهی ترتیب داده شده بود و همه با خوشحالی به رقص و پذیرایی با نوشیدنی های مختلف مشغول بودن.
بعد از ساعتی که از جشن گذشت، فنگمیان به طرف جایگاه موزیک رفت و با صدای بلند همه ی مهمون ها رو دعوت به سکوت کرد: "لطفا همگی توجه کنید... از همه ی مهمون های عزیز ممنونم که به این جشن اومدید. امشب این جشن علاوه بر خوش آمد گویی به پسرخونده ی عزیزم بعد از چند سال دوری از خانواده ش مناسبت دیگه ای هم داره..." لبخندی به ووشیان و وانگجی زد و از هردو خواست که کنارش برن. بعد ادامه داد: "امشب میخوام نامزدی پسر خونده ی عزیزم وی ووشیان رو با لان وانگجی پسر دوست عزیز و مرحومم اعلام کنم..."
همه مهمون ها با هم شروع به دست زدن و تبریک گفتن کردن و بعد از اون مراسم رقص دوباره ادامه پیدا کرد.
بعد از شام مهمون ها یکی یکی به زوج جوون تبریک میگفتن و از تالار خارج میشدن. تقریبا تعداد کمی مهمون باقی مونده بودن که ناگهان یکی از خدمتکارها با عجله به طرف ووشیان اومد و گفت: "ارباب جوان... مشکلی پیش اومده..."
ووشیان با تعجب پرسید: "چه مشکلی!"
خدمتکار چیزی رو آهسته توی گوش ووشیان زمزمه کرد و بعد با عجله از سالن خارج شدن. به سمت سالنی که بچه ها اونجا بودن رفتن. داخل سالن پسر کوچیکی که همسن و سال آیوآن بود با صدای بلند گریه میکرد و محکم به لباس مادرش چسبیده بود. طرف دیگه هم آیوآن با اخم ایستاده بود و به اون بچه خیره شده بود.
ووشیان به طرف پسر کوچولوش رفت و گفت: "آیوآن... چی شده پسرم...؟"
مادر اون پسر کوچولو با فریاد گفت: "پس این بچه ی بی ادب پسر تو عه! ببین با پسر من چکار کرده... انگار نتونستی خوب تربیتش کنی."
ووشیان نگاهی به اون بچه کرد. تقریبا لباسش پاره شده بود و سرش هم کمی خون اومده. امگای جوون از اون زن عذرخواهی کرد و سعی کرد آرومش کنه.
ناگهان آیوآن فریاد زد: "نخیرم... متاسف نیستم... اون حقش بود... نباید جینگ یی رو اذیت میکرد."
ووشیان پسرش رو ساکت کرد و گفت: "آیوآن... این رفتارت درست نیست... تو حق نداشتی با دوستت این کارو بکنی پسرم..."
آیوآن اخم غلیظی کرد و دوباره فریاد زد: "اونم حق نداشت جینگ یی رو اذیت کنه... اون اول پسر عموی منو هل داد... جینگ یی خیلی کوچولوعه ماما... نمیتونه هنوز خوب راه بره... وقتی افتاد زمین من عصبانی شدم..."
زن جوون با عصبانیت گفت: "پسر من کاری نکرده... اما توی فسقلی مثل وحشیا اونو زدی... پدرت بهت ادب یاد نداده بچه جون؟ نمیدونی باید برای اشتباهت عذرخواهی کنی؟"
زی یوان وارد سالن شد و به سمت اونها رفت. نگاهی به اون بچه و مادرش کرد و بعد نگاهی به ووشیان و نوه ی کوچولوش. بعد با لحن جدی گفت: "بهتره همین الان از خونه ی من برید بیرون... حق ندارید با نوه ی من اینجوری حرف بزنید."
زن با چشمهای گرد شده به زی یوان خیره شد و بعد دست پسرش رو گرفت و درحالی که بیرون میرفت گفت: "از اولم اشتباه ما بود که به اینجا اومدیم..."
ووشیان و زی یوان توی سالن پیش جینگ یی و آیوآن مونده بودن و داشتن باپسر کوچولو حرف میزدن اما هر بار پسرک سرش رو تکون میداد و با اخم جواب اونها رو میداد.
وانگجی که با رفتن ناگهانی ووشیان به چیزی شک کرده بود از بیرون در سالن بدون اینکه دیده بشه داشت تمام اتفاقات رو میدید. نفس عمیقی کشید و دوباره به سالن اصلی پذیرایی برگشت.
بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و جشن رسما به پایان رسید. ووشیان و مادرش از اتفاقی که افتاده بود چیزی به بقیه نگفتن تا به گوش وانگجی نرسه. ووشیان میدونست که آلفای جوون با شنیدن این موضوع عصبانی میشه پس از مادرش خواست تا چیزی به بقیه نگه.............................
دو سال بعد
عمارت جینگشی...چنگ با نگرانی وارد جینگشی شد و به طرف برادرش رفت: "ووشیان... چی شده! آیوآن کجاس؟ از ژائو شنیدم که همه رو فرستادی تا دنبالش بگردن..."
ووشیان اخمی کرده بود و با ناراحتی جلوی پنجره ایستاده بود. همونطور که به خدمتکارایی که داخل باغ دنبال پسر کوچولوی بازیگوش میگشتن نگاه میکرد گفت: "نیست... از ظهر ناپدید شده و این پرستار احمق الان به من خبر داده..." نگاهش رو به خدمتکار مخصوصش لیچان دوخت و ادامه داد: "این پرستار احمقو ببر و به لین پین بسپر. نمیخوام جلوی چشمم باشه..."
لیچان فورا اطاعت کرد و دختر جوون رو از سالن بیرون برد. ووشیان آهی کشید و شروع به قدم زدن توی سالن کرد. هر دقیقه ای که میگذشت به برگشتن وانگجی نزدیکتر میشدن و لی هنوز آیوآن رو پیدا نکرده بودن.
چنگ با عصبانیت گفت: "این بچه چرا داره اینجوری میکنه! الان دو سال گذشته ولی هنوز به این زندگی عادت نکرده! دیگه خیلی داره از مهربونی پدرش سواستفاده میکنه. تو هم که از پسش بر نمیای... بزار خود وانگجی یه بار باهاش طرف بشه." روی مبل نشست و ادامه داد: "ووشیان... اون بچه اول و آخر باید درست تربیت بشه. تا کی میخوای اجازه بدی هربار که با پررویی اسم اون مرتیکه رو بیاره و توی روت وایسه؟ اینجا املاک لان عه... خونه ی اصلی اون... الان باید با سبک تربیت پدر واقعیش پیش بره و قوانین اینجا رو یاد بگیره نه اینکه هنوزم به روش اون عوضی باهاش رفتار کنی..."
ووشیان سری تکون داد و گفت: "حق با توعه... من زیادی دارم لوسش میکنم. ولی اون فقط 6 سالشه چنگ. همین الان اگه لان ژان بفهمه که فرار کرده میدونی چه غوغایی میشه؟ میدونم که دیگه نمیشه جلوشو گرفت و حتما تنبیهش میکنه..."
چنگ اخمی به برادرش کرد و گفت: "خب که چی؟ تا الانم تو باعث شدی که این بچه انقد خودسر و لوس بشه... اگه به همین روش ادامه بدی دیگه نمیتونی کنترلش کنی..."
ووشیان با عصبانیت گفت: "دقیقا بخاطر اینکه امروز باهاش دعوا کردم این اتفاق افتاد... اگه از دست بدمش چی؟"
لین پین وارد سالن شد و با احترام گفت: "ارباب ووشیان... نتونستیم ارباب جوون رو پیدا کنیم... من نگرانم... هر لحظه ممکنه ارباب لان از راه برسن و اگه بفهمن که-"
ووشیان فورا حرفش رو قطع کرد و گفت: "نه... نباید بفهمه... یعنی شماها چیزی نگید من خودم بهش میگم..."
"من چیرو نباید بفهمم؟!" وانگجی به آرومی وارد سالن شد و نگاه سردش رو به سه نفری که اونجا ایستاده بودن دوخت، با لحن جدی دوباره گفت: "پرسیدم من چیرو نباید بفهمم؟!"
ووشیان نگاهش رو به آلفای جوونی که کم کم داشت عصبانی میشد دوخته بود و توان حرف زدن نداشت...
ESTÁS LEYENDO
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasía✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر