پارت پنجاهم تاریکی

125 33 1
                                    

تاریکی

"اینجا دیگه آخر خطه... لان شیچن..." فرماندار این رو گفت و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

شیچن به شدت خسته بود و به سختی میتونست روی پاهاش بایسته. با اینحال همچنان دست از مبارزه نمیکشید و هر کسی که بهش نزدیک میشد بلافاصله جونش رو از دست میداد. فرومون های خشمش رو آزاد کرد تا بتونه زمان بیشتری بخره.

درست لحظه ای که میرفت تا سدِ مقاومتش بشکنه،صدای شلیک از بیرون دفترش به گوش رسید. بعد از شلیک تعداد زیادی گلوله، برای لحظه ای سکوت سنگینی حکم فرما شد.

فرماندار رو به افرادش فریاد زد: "چه اتفاقی افتاده؟ این چی بود؟"

شیچن نیشخندی زد و جواب داد: "این صدای مرگ تو عه... فرماندار فِی..." با تموم شدن جمله اش، آلفای جوون تمام قدرتش رو جمع کرد و هم زمان با آزاد کردن فرومونهای خشمش به سمت فرماندار هجوم برد.

درهای آسانسور باز شد و جو تاریکی همه جارو فرا گرفت. شین همونطور که از آسانسور بیرون میومد با قدرتش دونه به دونه ی افراد فرماندار رو تحت کنترل خوش درآورده بود. درست وسط سالن ایستاد. نگاهی به افرادی که روی زمین افتاده بودن و به خودشون میپیچیدن کرد.

شین با لحن و صدای خاصی دستور داد: "همدیگه رو... بکشید..."

دوباره صدای اسلحه ها بلند شد. انگار این جنون لذتبخش ترین حس دنیاس، شین با لبخندی به اون افراد نگاه میکرد. با تمام توانشون سعی داشتن از این دستور سرپیچی کنن اما هیچ اختیاری از خودشون نداشتن.

شین به طرف در دفتر رفت و وارد شد. با لحن عجیبش دوباره دستور داد: "اسلحه هارو بیارید پایین... بشینید..."

افراد کمی که داخل اتاق باقی مونده بودن همگی روی زانوهاشون نشستن.

فرماندار با عجب و عصبانیت فریاد زد: "شما ها چه مرگتونه... بلند شید... بکشیدشون..."

اما هیچ کدوم از اون افراد قادر به سرپیچی از شین نبودن و بدون اراده روی زمین نشسته بودن. شین همونطور که جلو میرفت توی سرِ هرکدومشون تیر خلاص رو شلیک میکرد. بالاخره روبروی فرماندار رسید.

شیچن با لحن سردی غرید: "این حرومزاده مال خودمه... شین... ببندش."

آلفای جوون بلافاصله اطاعت کرد و فرماندار رو بست و روی زمین انداخت. زانوش رو روی کمر فِی گذاشت و فشرد.

شیچن جلوی فرماندار روی پاهاش نشست. موهای مرد رو توی دستش گرفت و سرش رو بالا برد. با چشمهایی که از عصبانیت به خون نشسته بود به چشمهاش خیره شد و با عصبانیت گفت: "باید همین الان بکشمت... اما اینکارو نمیکنم. فعلا زنده میذارمت تا تکلیف خانوادم مشخص بشه... اگه بلایی سرِ همسر و پسرام، همسر برادرم و پسر و دخترش بیاد، در ازای هرکدوم یه قسمت از بدنت قطع میشه اما..." حالت چهرش تغییر کرد، چهره ی سرد و بی روحی که حس ترس رو به اعماق ذهن و قلب هرکسی القا میکرد. لبهاش رو به آرومی تکون داد و گفت: "... اگه بلایی سرِ برادرم بیاد... جلوی چشمهات تمام عزیزانت رو تکه تکه میکنم... دستور میدم افرادم به کوچیک و بزرگ خانوادت درست جلوی چشمات تجاوز کنن و بعد تکه تکشون کنن... کاری میکنم هر لحظه برای اینکه بمیری بهم التماس کنی... و این مجازات کسیِ که با خانواده لان درمیفته..." موهاش رو رها کرد و از جاش بلند شد.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin