پارت پانزدهم فراموشی

299 80 17
                                    

فراموشی

دو روز بعد از تصادف ووشیان بالاخره به هوش اومد. با تعجب به اطرافش نگاه کرد و لب زد: "من... کجام؟"
پرستار بلافاصله کنار تخت ایستاد و با لبخند گفت: "بالاخره به هوش اومدید... شما توی بیمارستان هستید... الان به دکتر اطلاع میدم..." و به سرعت از اتاق خارج شد.
چند دقیقه کوتاه گذشت و دکتر به همراه مرد جوون و قدبلندی وارد اتاق شد. ووشیان حسابی گیج شده بود و نمیدونست دقیقا چه اتفاقی داره میفته. به مرد جوونی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد اما مطمئن بود که نمیشناستش.
دکتر بعد از نگاه کردن به عکس ها و آزمایشها با لحن ملایمی گفت: "خب... خیلی شانس آوردی. آسیب جدی ندیدی." لبخندی به ووشیان زد و ادامه داد: "خب حالا بهم بگو اسمت چیه"
ووشیان کمی مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: "نمیدونم..."
دکتر با نگرانی دوباره پرسید: "چند سالته؟"
ووشیان باز هم مکث کرد. این بار کمی بیشتر اما باز هم چیزی به خاطرش نیومد. برای همین با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد: "نه... نه هیچی... هیچی یادم نمیاد... دست از سرم بردارید..." رو به دکتر کرد و ادامه داد: "برو بیرون... همتون برید بیرون... تنهام بزارید..." و شروع به گریه کرد.
مرد جوونی که کنار تخت ایستاده بود دست ووشیان رو گرفت و با صدای ملایمی گفت: "آروم باش عزیزم... برای بچه خوب نیست که اینجوری هیجان زده بشی... لطفا آروم باش جان..."
ووشیان با تعجب به مرد نگاه کرد و گفت: "من تو رو نمیشناسم..."
مرد جوون لبخندی زد و گفت: "این طبیعیه که منو یادت نیاد... بخاطر اینه که حافظتو از دست دادی..." دستی روی گونه ی ووشیان کشید و ادامه داد: "تو استراحت کن... من با دکترت حرف میزنم و برمیگردم پیشت... فقط به خودت فشار نیار عزیزم برای بچه کوچولومون اصلا خوب نیست..." بعد به همراه دکتر از اتاق خارج شد.
ووشیان با گیجی به مرد جوونی که از اتاق خارج میشد نگاه کرد. چیزی به یاد نمیاورد، حتی اینکه باردار باشه. با نگرانی دستش رو روی شکمش گذاشت و با خودش گفت «یعنی این واقعا ممکنه... یعنی من باردارم! اما چجوری ممکنه؟» به پرستاری که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد و گفت: "خانم پرستار... من... من واقعا باردارم؟ اما... اون مرد جوون کیه؟"
پرستار لبخندی زد و گفت: "میدونم براتون سخته... حتما خیلی شوکه شدید... او آقای جوون دکتر هری ویلسون هستن... یه آلفا و شما همسرشون هستید آقای ویلسون... و یه امگا هستید. به همین خاطر باردارید..."
ووشیان زیر لب زمزمه کرد: "من یه امگام... و از آلفام باردار شدم..."
هری ویلسون پزشک مشهور در زمینه امگاها و بارداریشون، یه آلفای غالب با قدی بلند و بدنی ورزیده. موهای بور نسبتا بلند و چشمهای آبی.
هری دوباره به تصویر داخل آینه خیره شد. لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد: "جان... جان کوچولوی من دوباره برگشته پیشم... من نمیزارم دیگه ترکم کنی..."
آلفای جوون آهسته در رو باز کرد و وارد اتاق شد. ووشیان توی تختش جمع شده بود و از پنجره به آسمون خیره شده بود. هری به سمتش رفت و لبه ی تخت نشست. دستش رو روی بازوی ووشیان گذاشت و گفت: "جان... عزیزم... بهتری؟"
ووشیان به سمت مرد آلفا چرخید و به چشمهای آبیش خیره شد. نگاهش رو روی اون صورت مهربون چرخوند و آهسته لب زد: "من... واقعا همسر تو هستم؟ این بچه... بچه ی تو عه؟"
هری با لبخند گرمی دستش رو روی گونه ی امگای جذاب کشید و جواب داد: "البته عزیزم... تو همسر منی... جان ویلسون... جان کوچولوی من... این کوچولو هم بچه ی عزیزمونه..."
ووشیان با شنیدن این حرفا به طرف هری چرخید و آهسته خودش رو توی بغل آلفایی که حالا ازش حس آرامش میگرفت جا کرد. حالا عطر فرومون های هری بود که باعث آرامش این امگای جوون میشد...!
صبح روز بعد هری ویلسون به همراه همسرش با پروازی به نیوزلند،محل زندگی دکتر جوون برگشتن...

..................................

بعد از چهار روز جستجو همه با نا امیدی توی کلوپ طاووس طلایی جمع شده بودن. نیمه شب بود و کلوپ بخاطر این جلسه ی مهم و فوری بسته شده بود. هیچ ردی از ووشیان پیدا نکرده بودن. حتی ماشینش رو هم نتونسته بودن پیدا کنن.
چنگ با نگرانی و عصبانیت گفت: "مطمئنم کار اون حرومزاده ی لعنتیه... اون ووشیانو دزدیده..."
شیچن با چهره ی جدی و لحن خشکی گفت: "باید هرچه زودتر دست به کار بشیم... افرادو میفرستم تا اون عوضی رو بگیرن و برامون بیارن..."
فنگمیان سری تکون داد و گفت: "فقط خیلی مواظب باشید... ممکنه هر کاری از دستش بربیاد..."
زیشوان حرف پدر زنش رو تایید کرد و گفت: "قبلا هم بهمون آسیب زده این لعنتی."
هرکسی نظری میداد و حرفی میزد. تنها فردی که ساکت پشت پیشخوان نشسته بود و توی افکار خودش غرق بود، وانگجی بود. لیوان پشت لیوان مشروب میخورد و هیچ حرفی نمیزد.
چنگ لحظه ای از شدت نگرانی فریاد زد: "اگه به زور بهش تجاوز کنه یا اگه مارکش کنه چی؟"
با این حرف چنگ، وانگجی از دنیای افکارش بیرون کشیده شد. سکوت بین جمع حکمفرما شد. همه با نگاه های نگران به هم خیره شده بودن و نفسهاشون به سختی بیرون میومد.
در این بین یه صدا سکوت رو شکست: "نمیتونه مارکش کنه..." وانگجی با اخمی بین ابروهاش این حرف رو زد و دوباره لیوان مشروبش رو بالا برد و سرکشید.
فنگمیان با تعجب پرسید: "منظورت چیه که نمیتونه؟ اون یه آلفا س... اون..."
وانگجی از روی صندلی بلند شد. نگاه بی حس و منجمدش رو به جمع دوخت و با لحنی سرد تر از نگاهش جمله ی فنگمیان رو نیمه تموم گذاشت و جواب داد: "چون وی یینگ امگای منه... من چند هفته ی پیش مارکش کردم..." بعد از گفتن این جمله از سالن خارج شد و به سمت ماشینش رفت و از کلوپ دور شد.
حالا همه دلیل حال خراب وانگجی رو که توی این چند روز مثل دیوونه ها همه جا رو گشته بود و مودام مست میکرد فهمیده بودن...
وانگجی با قدمهای سنگین وارد باغ مگنولیا شد. قلبش پر از درد بود. به سمت آلاچیق رفت و روی نیمکت سنگی نشست. نگاه پر از دردش رو به آسمون شب دوخت و آروم زمزمه کرد: "وی یینگ... امگا کوچولوی من... کجایی؟ چرا نمیتونم هیچ ردی ازت پیدا منم... حالا برای حس عطر تنت کجا باید برم... حالا آغوش گرمتو کجا داشته باشم..." قطره های اشک از چمشهاش بیرون لغزیدن و گونه های سردش رو نوازش کردن.
این باغ بوی عشقش رو داشت. عطر ماگنولیا، اما بوی بدن ووشیان براش چیز دیگه ای بود. وانگجی تمام این شبها که با نا امیدی از پیدا کردن ووشیان به خونه برگشته بود، تا صبح توی باغ ماگنولیا نشسته بود و توی تنهاییش اشک ریخته بود تا بتونه جدیتش رو در طول روز حفظ کنه.
با گم شدن ووشیان اوضاع برای همه سخت و بهم ریخته شده بود. حالا با فهمیدن این موضوع که ووشیان امگای مقدر شده ی وانگجی بوده، همه به تکاپوی بیشتری افتاده بودن تا هرچه زودتر پیداش کنن.
اما...

crossroads fate / چهارراه سرنوشتTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon