پارت پنجم اعتراف

382 93 14
                                    

اعتراف

وانگجی به همراه ووشیان از ساختمان شرکت خارج شد. داخل پارکینگ رفت و کنار ماشینش ایستاد، به ووشیان اشاره کرد: "سوار شو..."
راننده با عجله در رو برای وانگجی باز کرد و احترام گذاشت.
ووشیان با اخمی به وانگجی خیره شد: "متاسفم جناب مدیر عامل ولی... من سوار ماشین شما نمیشم. امروز به اندازه کافی بهم بی احترامی شده... ترجیح میدم برگردم به اتاقم تا نامه ی استعفامو بنویسم."
و به طرف ساختمان چرخید. آشوبی توی دلش بود و حسی از درونش فریاد میزد که میخواد با وانگجی بره، اما ووشیان لجبازتر از این بود که بخواد جلوی یه آلفا کم بیاره. با قدم های سریع خواست خودش رو به ساختمان برسونه که صدای فریاد وانگجی در جا میخکوبش کرد.
"وی ووشیان... چطور جرات میکنی با مدیر شرکت اینجوری رفتار کنی!"
وانگجی به طرفش اومد و بازوش رو محکم توی دستش گرفت،به سمت خودش کشید و غرید: "حتی فکرشم نکن که از دستورم سرپیچی کنی"
ووشیان رو کشید و به داخل ماشین انداخت. بلافاصله سوار شد و به راننده گفت: "حرکت کن... میریم خارج از شهر"
راننده اطاعت کرد و ماشین به راه افتاد.
تمام مدت مسیر ووشیان دستهاشو روی سینش گره کرده بود با عصبانیت از پنجره به بیرون خیره شده بود.
مدام توی ذهنش به خودش لعنت میفرستاد «لعنت بهت وی ووشیان... چرا اجازه میدی باهات اینجوری رفتار کنه؟ چرا همش جلوش کم میاری؟ از کی انقد ضعیف شدی!»
نفس عمیقی کشید. از استرس شکمش به هم میپیچید و احساس خفگی میکرد.
وقتی به خارج شهر رسیدن راننده ماشین رو نزدیک رودخانه متوقف کرد.
وانگجی از ماشین پیاده شد و ووشیان رو به دنبال خودش برد. کنار ساحل رودخانه ایستاد، نفس پر فشاری کشید: "دستیار وی..."
نگاهش رو به ووشیان دوخت: "وی یینگ... باید باهات حرف بزنم." کلافه دستی به گردنش کشید.
ووشیان با اخم بهش نگاه کرد: "چه حرفی با من دارید! برای چی اومدیم اینجا؟ من..."
وانگجی وسط حرفش پرید: "وی یینگ... نمیدونم چجوری بهت بگم... من..."
نفس عمیقی کشید، به ووشیان نزدیک شد: "من بهت علاقه دارم. از همون شب توی کلوپ طاووس طلایی ازت خوشم اومد..."
ووشیان با تعجب به وانگجی خیره شد: "م-منظورت چیه که بهم علاقه داری! اون شب فقط یه اشتباه بود همین..." قدمی به عقب برداشت: "این احساس امکان نداره درست باشه... نه امکان نداره لان وانگجی"
وانگجی دوباره قدمی بهش نزدیک شد: "مواظب باش..."
ووشیان همزمان قدمی به عقب رفت: "بهتره جلو نیای مدیر لان..." حس عجیبی توی قلبش بود، نمیدونست چطوری باید باهاش کنار بیاد. هم خوشحال بود هم دلخور.
آهسته قدم دیگه ای به عقب رفت: "لان وانگجی... چرا این حرفارو زدی! چرا این کارو کردی! الان این..." و درست تو همون لحظه پاش لیز خورد و داخل رودخانه افتاد.
وانگجی شوکه فریاد زد و بلافاصله توی آب پرید. شدت آب زیاد نبود اما عمق زیادی داشت و ووشیان با حال بدی که داشت نتونست خودش رو به سطح آب برسونه، وانگجی به موقع گرفتش و از آب بیرون کشید.
وانگجی، ووشیان رو محکم به خودش چسبونده بود و سعی میکرد گرمش کنه. به سمت ماشین رفت و ووشیان رو داخل ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد.
وانگجی با ناراحتی غر زد: "این چه کار احمقانه ای بود کردی! اگه اتفاقی برات میفتاد چی؟" لحظه ای به چشمهای ووشیان که بی حال توی بغلش نشسته بود نگاه کرد: "یعنی انقد از حرفم بدت اومد؟ تا این اندازه از من متنفری! اگه اینجوری حس میکنی... دیگه حرفی درموردش نمیزنم... نمیخوام اذیتت کنم" و به راننده دستور داد تا به طرف عمارت وی بره.
ووشیان رو به عمارتش رسوند و بدون هیچ حرفی از اونجا رفت.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora