پارت سیزدهم خشم

331 91 17
                                    

خشم

وانگجی با دیدن صحنه ای که مقابلش بود به شدت عصبانی شد و با خشم فریاد زد: "شان کالینز... تو هنوزم دست از این کارت برنداشتی؟ چطور جرات کردی به امگای من نزدیک بشی..." به طرف کالینز رفت و مشتی به صورتش کوبید.
اون موقعیت انقدر براش سنگین تموم شده بود که نمیتونست درست فکر کنه. فرومون های خشمش رو آزاد کرده و باهاش داشت کالینز رو از پا درمیاورد.
شان از روی زمین بلند شد و پوزخندی به وانگجی زد، با اینکه تحمل اون حجم از فرومون های خشم وانگجی براش دشوار بود اما سعی کرد ترسش رو پشت اون پوزخند پنهان کنه. با صدای بلند خندید و گفت: "اووو... مدیر لان بزرگ... دلم برات میسوزه... انگار این امگای فسقلی بدجوری بازیت داده... بهتره بدونی که اون خودش دعوتمو قبول کرد و به اینجا اومد... حتی تازه الان فهمیدم که اون با یه آلفا رابطه داره...!"
به چشمهای طلایی وانگجی که از شدت خشم میدرخشید نگاه کرد، آب دهنش رو به سختی فرو برد و ادامه داد: " فکر کردی اگه میدونستم اون امگای مال توئه به اینجا دعوتش میکردم؟ درضمن انگار فراموش کردی که امگاتو مارک کنی... اگه مارک تورو داشت اینجوری به فرومون من واکنش نمیداد..."
با جمله ی آخر شان، ضربان قلب وانگجی شدیدتر شد، قدمی به طرف شان رفت تا دوباره باهاش درگیر بشه اما صدای ضعیفی به گوشش رسید و رایحه ی گلهای ماگنولیا مشامش رو پر کرد.
ووشیان درحالی که داشت از درد به خودش میپیچید نالید: "لان ژان... لطفا... کمکم کن..."
وانگجی به طرف ووشیان چرخید و دید که امگای عزیزش چطور داره سعی میکنه بدنش رو از بقیه پنهان کنه و در حال درد کشیدنه.
به سمت ووشیان رفت و ژاکتش رو دور بدنش پیچید و صورتش رو پوشوند، از روی زمین بلندش کرد تا از اونجا ببرتش. وقتی به کنار شین رسید دستور داد: "این مردک هرزه رو بگیرید و با اولین پرواز برگردونیدش به همون خراب شده ای که ازش اومده... دیگه نمیخوام این اطراف ببینمش..."
وانگجی به سمت ماشینش برگشت و ووشیان رو داخل ماشین گذاشت و نشست. به راننده گفت که به سمت هتل بره.
بعد از رسیدن به هتل وانگجی فورا ووشیان رو به اتاقی رزرو شده برد. انقدر عصبانی بود که به سختی خودش رو کنترل کرد تا بلایی سر ووشیان نیاره.
با وارد شدن به اتاق وانگجی با شدت ووشیان رو روی تخت پرتکرد و با عصبانیت فریاد زد: "چرا همچین غلطی کردی؟ چرا به دیدن اون آدم رفتی؟" دستهاش رو محکم به بازوهای ووشیان کوبید و غرید: "چرا دعوتشو قبول کردی؟ جواب بده وی یینگ... چرا بهش نگفتی که با کسی هستی؟"
صداش هر لحظه بلندتر و لحنش خشنتر میشد. از عصبانیت میلرزید و چشمهای طلاییش مثل دوتا گلوله آتیش در حال جرقه زدن بود. ووشیان انگار درد هیتش رو فراموش کرده و فقط با وحشت میلرزید. حتی دفعه قبل که وانگجی عصبانی شده بود انقدر ازش نترسید ولی این بار عصبانیت وانگجی خیلی ترسناکتر بود.
ووشیان همونطور که داشت درد میکشید و به حد مرگ ترسیده بود ناله کرد: "لان... لان ژان... من بهش گفتم اما اون اهمیتی نداد... اون توی نوشیدنیم چیزی..."
وانگجی با شنیدن این حرف بیشتر از عصبانیت منفجر شد و با صدایی که حالا از خشم دورگه و خش دار شده بود غرید: "پس دوباره چیزی مصرف کردی..."
ووشیان بلافاصله با صدای بلند به گریه افتاد و گفت: "نه... من چیزی مصرف نکردم... اون عوضی توی نوشیدنیم محرک ریخته بود..."
وانگجی به ووشیان نزدیک شد. از طرفی به شدت عصبی بود و از طرف دیگه فرومونهای ووشیان که هر لحظه بیشتر میشد داشت عقلش رو از کار مینداخت و گرگش رو فعال میکرد. گردن ووشیان رو توی دستش گرفت و محکم روی تخت خوابوندش، توی گوشش زمزمه کرد: "باعث شدی که اون عوضی توی روی من بایسته... انگار اشتباه کردم که همون دفعه ی اول مارکت نکردم امگا کوچولو... اینجوری خیلی آزادانه داری میچرخی و بدون اینکه کسی بفهمه صاحب داری، با هرکی بخوای میری سر قرار..."
ووشیان جونی برای تقلا نداشت. با هق هق گفت: "لان ژان... داری اشتباه میکنی... من هیچ کاری نکردم..."
سرش رو بلند کرد و به سمت صورت ووشیان رفت، نگاهش رو به اون چشمهای خاکستری که خمار شده بود دوخت و با لحن خشنش گفت: "میدونم که کاری نکردی... بدنت دست نخورده مونده اما..." با انگشتش ضربه ای به سر ووشیان زد و زمزمه کرد: "اما اینجا به من خیانت کرده... بدون اینکه به من بگی به دیدن کسی رفتی که میدونی چکارس و احتمال داره باهات چکار کنه... وی ووشیان... امشب بهت نشون میدم که مالک این بدن و این ذهن کیه..."
وانگجی حالا دیگه کاملا تحت تاثیر فرومون های ووشیان قرار گرفته و وارد رات شده بود. با حرکتی لباس های ووشیان رو توی تنش پاره و با خشونت به بدنش حمله کرد. گاز میگرفت و میمکید. کبود میکرد و باعث میشد که خون از جای گاز گرفتنش بیرون بزنه.
ووشیان نمیدونست چه حسی داره، از طرفی از اون لمسها لذت میبرد و از طرف دیگه بدنش از اون خشونت به درد میومد و میلرزید. سوراخش به شدت نبض میزد و درد میکرد. با صدای لرزونش گفت: "لان ژان... میخوامش... لطفا... درد دارم... بزارش داخلم..."
وانگجی دست از گاز گرفتن کشید و با نیشخند ترسناکی بین پاهای ووشیان نشست، پاهای امگای جوون رو روی شونه های پهنش گذاشت و دیکش رو روی اون سوراخ خیس و تنگ مالید . با خشونت گفت: "وی یینگ... میخوام یه درس حسابی بهت بدم..." و بدون آمادگی با شدت دیکش رو داخل اون سوراخ کوبید.
ووشیان با ورود اون حجم به داخل سوراخش چشمهاش رو از درد روی هم فشرد و ناله بلندی کرد: "آهههه... لان... لان ژان... آرومتر..."
وانگجی بدون توجه به ناله ها و تقلای ووشیان، ضربه های محکمش رو به داخل اون حفره میکوبید. بعد از مدت طولانی که گذشت بدن ووشیان به اون دیک بزرگ عادت کرده بود و حالا از لذت میلرزید.
پاهاش رو به دور کمر وانگجی حلقه کرده و با صدای غرق در شهوتش می نالید: "اوووه... لان ژان... بیشتر میخوام..." اما ووشیان خبر نداشت که قراره چه اتفاقی براش بیفته.
وانگجی گردن ووشیان رو محکم نگهداشته و بین پاهاش بود. روی بدنش خم شده و بی وقفه به داخل اون حفره ی خیس ضربه میزد. حالا ووشیان بعد از چندین بار کام شدن کاملا بی حس شده بود. با دردی که زیر شکمش پیچیده بود گریه کنان گفت: "لان ژان... لان ژان... لطفا... بس کن... درد داره... دارم میمیرم..."
وانگجی با بی تفاوتی به ضربه هاش شدت داد و عمیقترشون کرد. با لحن خشنش جواب داد: "بهت که گفتم... قراره یه درس حسابی بهت بدم... حالا فهمیدی این بدن متعلق به کیه؟" وانگجی روی بدن امگاش خم شد. به اوجش نزدیک شده بود و برای سومین بار میخواست داخل امگاش رو با کامش پر کنه.
این بار با به اوج رسیدن و زبونش رو پشت گردن ووشیان کشید. اشتیاق عمیقش برای گاز گرفتن اون نقطه داشت دیوونش میکرد. با صدای خش داری گفت: "دیگه هیچکس نمیتونه بهت نزدیک بشه..." و بلافاصله قبل از اینکه ووشیان بتونه کاری انجام بده اون نقطه ی شیرین رو بین دندونهاش فشرد و بالاخره امگاش رو مارک کرد.
این بار با گاز گرفته شدن گردنش بی اختیار باسنش رو به وانگجی بیشتر فشار داد. آلفای عصبانی که حالا کمی آروم شده بود بدون اینکه متوجه بشه داخل امگاش نات شد. اون لحظه هردو انگار توی اون مکان نبودن و بدنشون بی اختیار عمل میکرد.
صبح روز بعد وقتی ووشیان چشمهاش رو باز کرد، خودش رو توی بغل وانگجی دید. تمام تنش از کار دیشب وانگجی کوفته شده و کمر و باسنش به شدت درد میکرد.
با تکون خوردن ووشیان، وانگجی چشم هاش رو باز کرد و به امگای عزیزش نگاه کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، مارکی بود که دیشب پشت گردن ووشیان گذاشته بود. نیشخندی روی لبهاش نشست و بوسه ای به اون مارک زد. امگارو محکم به خودش چسبوند و توی گوشش زمزمه کرد: "حالا دیگه تا ابد مال خودمی..."
ووشیان با شنیدن این حرف وانگجی، لبخندی زد و خودش رو توی بغل وانگجی بیشتر جا کرد.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتWhere stories live. Discover now