پارت چهل و هشتم هشدار

172 49 2
                                    

هشدار

دفتر رئیس لان...

در آسانسور باز شد و فرماندار به همراه منشیش وارد سالن شد. منشی لین بلافاصله بلند شد و احترام گذاشت. به طرف در اتاق شیچن رفت و بعد از اطلاع دادن به رئیسش رو به دو مرد کرد و با لبخند به داخل اتاق راهنماییشون کرد.

داخل اتاق شیچن نشسته بود و مشغول خوندن برگه هایی بود. با ورود فرماندار سرش رو بالا آورد و با لبخند به مرد جوون نگاه کرد.

فرماندار فِی وارد دفتر شد و با لبخند بزرگی به سمت شیچن رفت: "رئیس لان... خوشحالم که میبینمتون... انگار موضوع مهمی پیش اومده..." رو به منشی جوون کرد و گفت: "تو بیرون بمون..."

منشی اطاعت کرد و بعد از بیرون رفتن در رو بست.

شیچن با لبخند معنا داری به فرماندار گفت: "خیلی وقت بود که به اینجا نیومده بودید..."

فرماندار به خوبی متوجه اون معنا بود، با لبخند ساختگی که روی لبهاش داشت سعی کرد نگرانیش رو مخفی کنه. برای اینکه کمی بحث رو عوض کنه رو به شیچن گفت: " اتفاقا دیروز برای موضوعی به مدرسه پسرم رفته بودم و مدیر لان رو اونجا دیدم... البته فکر نمیکردم که پسرشون همچین رفتار بی ملاحظه ای داشته باشه و دردسرسازی کنه. واقعا باید فکری درموردش بکنن...!"

شیچن ابرویی بالا داد و با لحن جدی گفت: "ما امروز برای این موضوع به اینجا نیومدیم جناب فرماندار... انگار شما قصد دارید با این حرفا از موضوع اصلی فرار کنید."

فرماندار با این حرف جا خورد. لبخندش رو حفظ کرد و چیزی نگفت. میدونست که این نوع حرف زدن شیچن درواقع یه هشدار محسوب میشه.

شیچن دوباره لبخندی زد و گفت: "فرماندار فِی... بهتره بریم سر موضوع اصلی..." مقداری از مشروب داخل نیم لیوان رو نوشید. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "به اندازه کافی سکوت کردیم." برگه هایی که توی دستش بود روی میز وسط مبلها پرت کرد و با لحن جدی و خشنی گفت: "معنی اینا چیه؟ انقد جرات پیدا کردی که بخوای پشت سر من برام توطئه کنی! فکر کردی نمیتونم بفهمم و به گوشم نمیرسه؟!"

فرماندار برگه ها و عکس هایی که روی میز و زمین پخش شده بود خیره شد. حرفی برای گفتن نداشت و از شدت ترس و استرس گلوش خشک شده بود.

شیچن نیشخندی زد و گفت: "جناب فرماندار... انگار وقتش شده که بازنشست بشی."

فرماندار بلافاصله گفت: " این چه حرفیه... جناب رئیس... من اصلا قصد نداشتم برعلیه شما کاری کنم..." دستپاچه عکس ها رو برداشت و ادامه داد: "من تمام موقعیتی که الان دارم مدیون کمک شما هستم... این امکان نداره که بهتون خیانت کنم..."

شیچن به چهره ی وحشت زده ی فرماندار خیره شد، با لحن تهدیدآمیزی گفت: "این چیزی نیست که بتونی از زیرش فرار کنی..."

crossroads fate / چهارراه سرنوشتWhere stories live. Discover now