آشنایی
ووشیان به همراه چنگ به عمارت اصلی املاک لان رفت. قرار بود برای شام همراه با بقیه اعضای خانواده کنار هم باشن.
آیوآن درحالی که محکم انگشت ووشیان رو توی دستش گرفته بود به اطراف نگاه میکرد. عمارت اصلی خیلی بزرگ بود و تزئینات نسبتا ساده ای داشت اما با این حال کاملا مجلل بود.
بعد از ورودشون خدمتکار اونها رو به تالار پذیرایی راهنمایی کرد. توی تالار چیرن به همراه روهان و دو پسر خوندش ژو و چائو منتظر اومدن اونها بودن.
ووشیان به همراه پسر کوچولوش به طرف چیرن و روهان رفت و بعد از احترام گذاشتن با لبخند گفت: "عمو چیرن... ارباب ون... خوشحالم که دوباره میبینمتون."
چیرن با چهره ای که میشد آثار خوشحالی و لبخند رو درونش دید رو به امگای محبوب برادرزاده اش کرد و گفت: "ووشیان... به خونه خوش اومدی. این چند سال فکر میکردیم تو رو برای همیشه از دست دادیم... ولی حالا..." نگاهش به پسر کوچولویی که کاملا شبیه وانگجی بود خیره موند. با لحنی که به وضوح خوشحالی و تعجب توش موج میزد پرسید: "این کوچولو... پسر وانگجیه؟!"
ووشیان با لبخند بزرگی پسرش رو جلو آورد و گفت: "بله عمو چیرن... این آیوآن پسر من و لان ژان عه..." رو به پسرک کرد و گفت: "آیوآن... ایشون عموی پدرت هستن... بهشون احترام بزار و سلام کن پسرم..."
آیوآن با خجالت سرش رو پایین انداخت و احترام گذاشت و با لحن شیرین کودکانش گفت: "سلام عموی بزرگ... من آیوآن هستم..."
چیرن این بار به وضوح لبخندی زد و به طرف پسر کوچولو خم شد. دستش رو روی موهای مشکی و حالتدارش کشید و گفت: "سلام آیوآن... به خونه خوش اومدی." ته قلبش انگار تمام خاطرات کودکی وانگجی زنده شده بود و حالا درست جلوی چشمهاش بود.
ووشیان رو به روهان کرد و گفت: "ارباب ون... میدونم یکم دیر شده ولی ازدواجتون رو تبریک میگم..." بعد به آیوآن اشاره کرد که به روهان هم باید احترام بزاره و سلام کنه.
بعد از اون ژو و چائو به ترتیب جلو اومدن و به ووشیان و آیوآن خوش آمد گفتن. چنگ و ووشیان کنار هم نشسته بودن و مشغول صحبت با زوج ون بودن. طرف دیگه هم ژو و چائو خودشون رو با جینگ یی و آیوآن سرگرم کرده بودن.
پسر کوچولو کمی احساس غریبی و خجالت میکرد اما با مهربونیای دو پسر جوون که با علاقه به شیرین زبونی هاش گوش میکردن کم کم داشت احساس راحتی میکرد. چیزی نگذشته بود که مرد جوونی وارد سالن پذیرایی شد، به طرف جمع اومد و بعد از احترام به روهان و چیرن رو به ووشیان کرد و گفت: "سلام... من ون ژولیو برادرزاده و پسرخونده ی ارباب ون هستم... از دیدنتون خوشحالم."
ووشیان با لبخند متعجبی به آلفای خوش چهره و جذابی که روبروش نشسته بود نگاه کرد و گفت: "اووه... منم از دیدنتون خوشحالم ارباب جوون..."
چنگ ضربه ی آهسته ای به پهلوی برادرش زد و گفت: "خوبه دیگه... با اومدن تو همه منو فراموش کردن... اشکالی نداره مهم اینه که برادر عزیزم الان کنارمه."
آیوآن مشغول شیرین زبونی و صحبت درمورد جایی که قبلا توش زندگی میکرد بود و گاهی لبخندی به جینگ یی که محکم به انگشتش چسبیده بود میزد. در همون حال و هوای صحبت کردن بود که ناگهان با صدایی به سمت در چرخید و از جاش بلند شد. بی توجه به کسانی که دورش بودن به سمت ووشیان دوید و خودش رو توی بغلش پنهان کرد.
با تمام مهربونی و ملایمتی که بعد از برخورد با وانگجی ازش دیده بود اما حس دلهره ی عجیبی با شنیدن صدای آلفای جوون توی دلش میفتاد. ووشیان و وانگجی هر دو به خوبی میدونستن که کمی زمان لازمه تا این پسر کوچولو به پدر جدیدش عادت کنه. خصوصا با اتفاقی که روز قبل افتاده بود و اون برخورد جدی وانگجی، آیوآن تا حدودی احساس ترس از پدر جدیدش رو داشت.
وانگجی به همراه شیچن به طرف بقیه اعضای خانواده اومد و بعد از احترام و احوال پرسی کنار ووشیان نشست و دستش رو آروم روی سر پسر کوچولوش کشید.
شیچن با لبخند همیشگیش رو به ووشیان گفت: "خیلی خوشحالم دوباره میبینمت... به خونه خوش اومدی..." به پسر کوچولویی که محکم به سینه ی ووشیان چسبیده بود نگاه کرد و رو به وانگجی گفت: "نمیخوای پسر کوچولوت رو بهم معرفی کنی وانگجی!"
وانگجی فورا اشاره ای ووشیان کرد تا آیوآن رو از خودش جدا کنه، بعد با صدای آرومی پسرکش رو صدا کرد: "آیوآن..."
پسر کوچولو همونطور که سرش پایین بود به طرف وانگجی چرخید و با صدای آرومی گفت: "بله... پدر..."
وانگجی با لبخند محوی بهش نگاه کرد و بعد رو به شیچن گفت: "برادر... این کوچولو پسر من و وی یینگ عه... آیوآن..."
پسرک رو به شیچن کرد و با تعجب بهش خیره شد. این مرد درست شبیه پدرش و خودش بود، اما چهره ی گرم و مهربونتری نسبت به پدرش داشت.
وانگجی با لحن آروم و جدی گفت: "آیوآن... ایشون عموی تو... لان شیچن هستن، برادر بزرگ من... بهشون سلام کن پسرم."
آیوآن با صدای پدرش تکونی خورد و با خجالت احترام گذاشت و گفت: "سلام عمو... من آیوآن هستم..."
شیچن که با دیدن چهره ی آیوآن کاملا متعجب شده بود لبخندی زد و پسر کوچولو رو توی بغلش بلند کرد. دستی به لپ گرد و تپلش کشید و گفت: "وای...! وانگجی... این فسقلی خیلی شبیه بچگیای خودته... نه نه اصلا انگار خود تو دوباره کوچولو شدی... اگه چشماش طلایی بود دیگه کامل خودت بودی... حتی عطر تنشم مثل خودته داداش کوچیکه..."
بعد از تمام اون تعارفا و خوش آمد گوییا بالاخره شام رو خوردن و به عمارت های خودشون برگشتن................................
عمارت جینگشی...
ووشیان بعد از خوابوندن آیوآن به اتاق خواب برگشت. وانگجی پشت میز مطالعه ش نشسته بود و مشغول بررسی یه سری برگه بود.
ووشیان به طرفش رفت و کنارش ایستاد، دستهاش رو دور گردن آلفای جذابش حلقه کرد و با لوندی گفت: "هممم... لان ژان... بازم داری کار میکنی که! نمیخوای بیای بخوابیم؟"
وانگجی سرش رو به طرف ووشیان چرخوند، بوسه ای به صورتش زد و گفت: "چرا عزیزم... منتظر تو بودم..."
همونطور که روی صندلیش نشسته بود امگای عزیزش رو روی پاهاش نشوند. ابرویی بالا داد و نفس عمیقی کشید و بعد گفت: "وی یینگ... قبلش باید درمورد یه موضوع باهات حرف بزنم..."
ووشیان با لبخند پرسید: "چه موضوعی که انقد شوهر عزیزمو بهم ریخته؟"
وانگجی با نگاه سردش به چشمهای ووشیان خیره شد و گفت: "چرا بهم نگفتی که اون عوضی دست روت بلند کرده بود!"
ووشیان سرش رو پایین انداخت و جواب داد: "نمیخواستم درموردم فکرای بدی بکنی... نمیخواستم بهش آسیب برسه چون آیوآن دوستش داره..."
وانگجی دستش رو زیر چونه ی امگای کوچولوش گذاشت و سرش رو بالا برد. آروم گفت: "تو نمیدونی اون مرد واقعا کیه... اتفاقی که برای تو افتاد در واقع یه نقشه ی از پیش تعیین شده بوده... اون مرد یکی از افراد آموزش دیده ی دشمن ما بوده... اون کسی که به عنوان هری میشناسی اصلا وجود نداره و همش نقش بازی کرده بوده." بوسه ای به پیشونی ووشیان زد و ادامه داد: "و در مورد چیزی که گفتی... من هیچوقت در مورد تو فکر بدی نمیکنم... اما دیگه دلم نمیخواد اسم اون حیوون توی این خونه برده بشه..."
ووشیان سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت: "چشم عزیزم... دیگه هیچوقت اسمشو نمیگم..."
وانگجی لبخند محوی زد و لبهاش رو روی لبهای امگای کوچولوش گذاشت و بوسه ی عمیقی رو آغاز کرد. بوسه عمیق و عمیقتر شد، وانگجی از روی صندلی بلند شد. ووشیان رو روی میزش نشوند و به بوسیدن گردن و سینه ی سفیدش مشغول شد.
آهسته روی میز هلش داد و لباس هاش رو از تنش درآورد. نگاهی به مارک هایی که دو شب پیش روی اون پوست سفید گذاشته بود کرد. لبش رو گزید و روی بدن ووشیان خم شد. شروع به گذاشتن مارکهای جدید کرد. میبوسید و گاز میگرفت، همزمان انگشتهای بلندش رو داخل سوراخ خیس امگای محبوبش فرو کرده بود و تکون میداد.
ووشیان با بی طاقتی نالید: "لان ژان... دیکتو میخوام... آههههه... لطفا بزارش داخل..."
وانگجی با نیشخند اطاعت کرد و انگشتهاش رو بیرون کشید. دیکش رو روی سوراخ تبدار ووشیان گذاشت و با فشار واردش شد. بعد از مکث کوتاهی کمرش رو تکون داد و شروع به ضربه زدن داخل اون حفره ی خیس و داغ کرد.
صدای ناله های امگا و برخورد بدنهاشون اتاق رو پر از شهوت و عشق کرده بود. با هر ضربه به داخل اون حفره ناله ی امگا بلندتر میشد و آلفای جوون رو بیشتر تحریک میکرد.
بالاخره بعد از اینکه آلفای جوون برای بار سوم امگای عزیزش رو به اوج رسوند، کمرش رو محکم تکون داد و کامش رو با فشار داخل حفره ی تنگ و داغ ووشیان خالی کرد.
ووشیان با بی حالی دستهاش رو بالا آورد و لب زد: "لان ژان... بغلم کن... منو ببوس..."
وانگجی روی بدنش خم شد و محکم وی یینگش رو توی آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد. بعد از مدت کوتاهی بوسه رو شکست و زیر گوش ووشیان زمزمه کرد: "دیگه هیچوقت نمیزارم ازم دور بشی... هرکی که بخواد بهت آسیب بزنه با دستای خودم میکشم... وی یینگم..."
ووشیان محکم دستهاش رو دور گردن وانگجی حلقه کرد و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش بیرون لغزید...
ESTÁS LEYENDO
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasía✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر