پارت بیستم تولد

226 67 7
                                    

تولد

سه سال بعد...
ووشیان با خوشحالی وارد اتاق شد. به پسر بچه ی کوچولویی که مشغول بازی با پرستارش بود نگاه کرد و صدا زد: "آیوآن... پسر کوچولوی قشنگم..."
آیوآن با دیدن ووشیان بلند خندید و با فریاد به طرفش دوید: "ماما... کی برگشتی..."
ووشیان پسرش رو بغل کرد و محکم صورتش بوسید: "همین الان با بابایی اومدیم پسر قشنگم..."
آیوآن با شنیدن اسم بابایی چهره اش در هم شد و با لبهای آویزون غر زد: "چرا همش باهاش میری بیرون... آیوآن دوسش نداره..."
ووشیان لبخند کوچیکی زد و گفت: "چرا دوسش نداری عزیزم...!"
پسرک با لحن غمگینی جواب داد: "چون اون بدجنس و بداخلاقه... همش با آیوآن دعوا میکنه..."
هری درحالی که لبخندی به لب داشت داخل اتاق اومد. با شنیدن حرف آیوآن فورا با چهره ی مهربون بهش نگاه کرد و گفت: "اما بابایی کی باهات دعوا کرده عزیزم! من که اینهمه دوست دارم..."
آیوآن سرش رو به گردن ووشیان چسبوند و خودش رو پنهان کرد. از هری بخاطر سختگیر بودنش خوشش نمیومد. هری برای اینکه بتونه آیوآن رو به خوبی تربیت و بزرگ کنه سعی میکرد در بعضی موارد نسبت بهش سختگیر باشه.  اما واقعا مرد مهربونی بود، هرچیزی که پسر کوچولو درخواست میکرد بدون معطلی براش فراهم میشد.
همین باعث شده بود آیوآن کم کم پسر لوسی بشه و بی دلیل بهانه گیری کنه. آیوآن چهره ی زیبایی داشت که کاملا شبیه پدرش یعنی لان وانگجی بود. موهای مشکی و پوست سفیدش، فرم بینی، لبها و چشمهاش، تنها تفاوتش با وانگجی رنگ چشمهاش بود که درست همرنگ چشم های ووشیان بود.
پسر کوچولو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و از ووشیان جدا بشه جواب داد: "اگه منو دوست داری چرا اون اسباب بازی بزرگی که خواستم برام نگرفتی؟ من دوست ندارم بابایی..."
ووشیان خندید و گفت: "ولی تو امروز نباید با بابایی قهر باشی. امروز تولدته عزیزم... بابایی و ماما کلی برات یه جشن بزرگ گرفتن با کلی هدیه..."
ووشیان کت و شلوار سفیدی که برای آیوآن گرفته بود رو به پرستار داد تا تنش کنه و خودش به اتاقش رفت تا آماده بشه.
مهمون ها کم کم وارد عمارت میشدن و توسط خدمه به جایگاه هاشون راهنمایی میشدن.
ووشیان به همراه هری مشغول خوشامدگویی به مهمون ها بود. بعد از اینکه همه ی مهمونها به مراسم اومدن نوبت به ورود آیوآن رسید.
ووشیان با دیدن پسر کوچولوی 3 سالش که کت و شلوار سفیدش رو پوشیده بود و موهای مشکیش رو ی شونه هاش ریخته بود، احساس کرد قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد. درست مثل زمانی که اون مرد رو توی خواباش میدید.
نفسش تقریبا بند اومده بود. برای لحظه ای تصویر محو اون مرد جلوی چشمهاش اومد که در حال پایین اومدن از پله ها بود. با همون کت و شلوار سفید و موهای بلند مشکی که روی شونه های پهنش ریخته بود.
آیوآن از پله ها پایین اومد و به سمت ووشیان دوید: "ماما..."
ووشیان با صدای پسر کوچولو به طرفش رفت و دستش رو گرفت. با هم به سمت جایگاه تولد رفتن تا مراسم رو شروع کنن.
تمام مدت مراسم ووشیان به سختی خودش رو کنترل کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته. قلبش شدیدا میتپید و انگار قصد داشت از بین استخوان سینه اش بیرون بیاد. با هربار نگاه کردن به آیوآن، تصویر محو اون مرد جلوی چشمهاش میومد و داشت دیوونش میکرد.
به محض تموم شدن جشن ووشیان به اتاقش برگشت. خوشبختانه آیوآن خیلی زود خوابیده بود و دیگه نیازی نبود که ووشیان بخواد تا موقع خوابیدن کنارش باشه و براش کتاب بخونه.
امگای جوون لباسش رو عوض کرد و بدون اینکه کوچکترین حرفی به همسرش بزنه به تخت رفت و خودش رو به خواب زد. خبلی وقت بود که هری سعی میکرد باهاش رابطه داشته باشه اما وقتی بی میلی امگا رو میدید خودش رو کنار میکشید.
به خوبی میدونست که فرومون هاش روی ووشیان تاثیر دارن اما نمیخواست به زور کاری رو انجام بده. آهسته روی تخت دراز کشید و خودش رو به ووشیان نزدیک کرد. دستش رو زیر سر امگای محبوبش گذاشت و با دست دیگش اون رو توی آغوشش گرفت.

.............................

دو سال قبل...
شیچن بوسه ی نرمی روی پیشونی عروسش گذاشت. چنگ لبخندی زد و به چشمهای داماد جذاب خیره شد. بالاخره مراسم ازدواجشون انجام شد. همگی خوشحال از این اتفاق مشغول گفتگو و رقصیدن بودن.
وانگجی تنها گوشه ای از سالن نشسته بود و بدون اینکه با کسی صحبت کنه به مراسم نگاه میکرد. فقط موقع دادن هدیه بود که جلوی مهمون ها خودی نشون داده بود. به خوبی میشد سردی غم و تنهایی رو توی نگاهش حس کرد.
روهان به سمتش اومد و با لحن ملایمی گفت: "وانگجی... میتونم اینجا بشینم؟"
وانگجی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: "البته... عمو روهان... بنشینید لطفا."
تقریبا 2 ماه بود که روهان و چیرن با هم جفت شده بودن و با مراسم کوچیک و خانوادگی ازدواجشون رو جشن گرفته بودن. حالا روهان عضوی از خانواده به حساب میومد.
روهان با نگاه نگرانش به وانگجی خیره شد. کمی مکث کرد و بعد گفت: "باید کمی به فکر خودت باشی... یک سال از این موضوع میگذره اما تو همچنان داری بهش فکر میکنی. نمیگم که مهم نبوده برات اما... باید به فکر خودتم باشی."
وانگجی لیوان مشروب رو بالا برد و روی لبهاش گذاشت. کمی نوشید و بعد جواب داد: "ووشیان برمیگرده عمو روهان..."
روهان لبخندی زد و گفت: "اگه برگرده و تورو اینجوری ببینه... حتما خیلی ازت ناامید میشه. بهتره به خودت بیای و دست از این کارات برداری... مطمئنم که ووشیان اگر یه روزی برگرده، دوست داره تورو همون آلفای جذاب و پرقدرت ببینه. نه یه مردی که مدام مست میکنه و قدرتش رو داره از دست میده."
وانگجی لحظه ای چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. بعد گفت: "یعنی انقد ناامید کننده شدم؟!"
روهان جواب داد: "آره... نا امید کننده شدی... اینجوری پیش بری دیگه حتی ووشیانم ازت خوشش نمیاد..." بعد بلند شد و از اونجا رفت.
وانگجی با شنیدن این حرف ها، با خودش زمزمه کرد... باید دوباره همون وانگجی قبلی بشم... حق با عمو روهانه... اگه ووشیان منو اینجوری ببینه ازم ناامید میشه..."
وانگجی با این فکر اون شب تا صبح توی باغ ماگنولیا نشست و با وی یینگش حرف زد...

crossroads fate / چهارراه سرنوشتNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ