پارت دهم غروب

350 88 11
                                    

غروب

املاک جیانگ...

ساعتی از اومدن ووشیان به املاک جیانگ گذشته بود. دو برادر مشغول صحبت از مسائلی بودن که به تازگی چنگ درمورد شیچن فهمیده بود.
ووشیان با تعجب پرسید: "واقعا! یعنی اونا رو بسته بود تا با کتک ازشون حرف بکشه؟!"
چنگ جواب داد: "آره... واقعا غافلگیر شدم. من که از دعوا و خشونت نمیترسم، داشتم سکته میکردم..." سرش رو تکون داد و ادامه داد: "وقتی گفت بندازنش جلوی سگا دیگه طاقت نیاوردم..."
ووشیان با هیجان گفت: "چکار کردی؟ اعتراض کردی بهش؟"
چنگ نگاهی به برادرش انداخت و گفت: "توی اون لحظه انقد چهرش سرد و ترسناک بود که قدرت حرف زدن نداشتم..."
ووشیان ابرویی بالا داد و گفت: "خب پس دقیقا چه غلطی کردی..."
چنگ با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب زد: "از حال رفتم... وقتی به هوش اومدم توی ماشین نزدیک شرکت بودیم و شیچن دوباره همون آدم مهربون شده بود و لبخند میزد!"
ووشیان با تعجب نگاهی به برادرش کرد،لبخندی زد و گفت: "حتما برات خیلی سخت بوده تحملش... داداش کوچولوی من که از حال رفتی..." برق شیطنت توی چشمهای خاکستریش نشست و در یک لحظه با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
اما در کمال ناباوری دید که چنگ اصلا عصبانی نشد و حتی با نگاهی نا آشنا که از چنگ بعید بود داره بهش نگاه میکنه.
ووشیان خنده اش رو جمع کرد و گفت: "ولی انگار این تمام چیزی نبود که میخواستی بهم بگی... درسته چنگ چنگ؟"
چنگ نفسی گرفت و جواب داد: "حق با تو عه... چیزی که میخوام بگم،خیلی مهمتره..." نگاهش رو از برادرش گرفت و به روبروش خیره شد، ادامه داد: "برندینگ گوسو فقط یه پوشش برای تجارت و کارای اصلی خانواده لان و شرکاشونه"
ووشیان ابرویی بالا داد: " منظورت چیه؟ یعنی میخوای بگی اونا خلافکارن؟"
چنگ سر تکون داد و حرفش رو تایید کرد: "آره... اونا بزرگترین و قدرتمندترین باند مافیا تو کل کشورن..."
ووشیان احساس کرد که ادامه ی حرفهای چنگ قراره حالش رو خراب کنه اما توقع نداشت تا این حد براش سخت و عذاب آور باشه.
چنگ هر چیزی که پدرش براش تعریف کرده بود رو داشت مو به مو برای ووشیان تعریف میکرد و امگای جوون رو هر لحظه بیشتر توی شوک میبرد، تا اینکه به جایی رسید که دیگه نتونست ادامه بده.
ووشیان با چهره ای که از تعجب در هم رفته بود گفت: "پس... پدرم و عمو جیانگ هم با این باند همکار و شریک بودن... حالا معلوم شد چرا هرجا بودیم این دوتا برادر حضور داشتن... حتی اون شبی که من حالم بد شد و وانگجی نجاتم داد... اینکه چرا انقد راحت توی شرکتشون استخدام شدیم، اونم نه یه کارآموز ساده بلکه به عنوان دستیارای خودشون..."
چنگ انگار که اصلا توی اون لحظه حضور نداشت، تمام مدت داشت به این فکر میکرد که واکنش ووشیان از اینکه بشنوه پدر و مادرش به وسیله ی یکی از دشمنای باندشون کشته شدن چیه.
دستش رو روی دست برادرش گذاشت تا توجهش رو به خودش جلب کنه و آروم لب زد: "آشیان..."
ووشیان احساس کرد چیزی توی دلش فرو ریخت. چنگ هیچوقت اون رو اینجوری صدا نمیزد مگر اینکه مشکل بزرگی براش پیش میومد و یا خبر بدی قرار بود بهش بده. ووشیان نگاه لرزونش رو به چشمهای چنگ دوخت و منتظر شد تا برادرش حرف بزنه.
چنگ نفسی گرفت و با لبخند تلخی گفت: "آشیان... امروز متوجه شدم که... عمو وی... پدرت... بخاطر اینکه وکیل تشکیلاتشون بوده... خب... راستش... پدرت توسط یکی از دشمنای تشکیلات به قتل رسیده... بعد از اون پدر وانگجی و شیچن اون آدمو پیدا کرده و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه به قتل میرسه. برای همین بعد از اون ماجرا ها وقتی شیچن رئیس شرکت میشه، به طور پنهانی دنبال این آدم میگرده و حالا هم از پدر من کمک گرفته چون وکیل قبلی توی اون دزدیا دست داشته..."
ووشیان چهرش به سردی برف زمستونی شده بود اما قلبش داشت توی آتیش میسوخت. نگاه سردش رو به چنگ دوخت و آهسته از روی صندلی بلند شد: "من باید برم..." به سمت حیاط اصلی عمارت به راه افتاد.
چنگ با نگرانی صدا زد: "وی ووشیان... لطفا صبر کن..."
ووشیان بدون اینکه به طرف چنگ برگرده جواب داد: "میخوام تنها باشم جیانگ چینگ..." به سمت ماشینش رفت و از عمارت جیانگ خارج شد.
ووشیان بی هدف به سمت خارج از شهر رانندگی کرد تا بالاخره به جایی که قبلا با وانگجی اومده بود رسید. ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد. هنوز حرفهای چنگ توی گوشش میپیچید، انقدر گیج بود که نمیتونست درست فکر کنه.
روی ماشینش نشست و به غروب خورشید خیره شد. با خودش زمزمه کرد: "پدر... بالاخره فهمیدم که چرا تنهام گذاشتید... اما... حالا باید چکار کنم؟ حالا که فهمیدم باید چکار کنم؟" بغضی گلوش رو به شدت میفشرد.
محکم بازوهاش رو به دور خودش جمع کرد و نالید: "چرا انقدر تنهام... مادر الان بهت نیاز داشتم... الان که سختترین روزهای عمرمو میگذرونم به آغوشت نیاز داشتم... اما..." نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: "دیگه بی فایده س... دیگه هیچی برام نمونده که بهش دلخوش کنم..." قطره ی اشکی گوشه ی چشمش رو تر کرد.
این غمگینترین غروب زندگیش بود که داشت بهش نگاه میکرد. غروبی که توش نه تنها از عشقش دور بود، بلکه به حقیقت دردناک مرگ والدینش هم پی برده بود.
به یاد روزی افتاد که والدینش، پسر 14 ساله ی خودشون رو به جیانگ فنگمیان و همسرش سپردن و قول دادن که خیلی زود برمیگردن پیشش تا به خونه برن، اما هیچوقت برنگشتن و تنها خبر کشته شدنشون بود که فنگمیان به پسر کوچولو رسونده بود.
ووشیان تمام اون چند روز ساکت و بی صدا توی مراسم تدفین پدر و مادرش حضور داشت و حتی قطره ی اشکی هم نریخته بود. پسر بیچاره انقدر شوکه بود که باور نمیکرد پدر و مادرش دیگه برنمیگردن.
ووشیان به یاد آورد که وقتی از سالن تدفین فرار کرد و به سمت جنگل دوید، توی راهش به پسری برخورد کرد و بعد دوباره راهش رو به سمت جنگل پیش گرفت. پسری زیبا و جذاب که با لباس رسمی برای ادای احترام به همراه خانوادش به اونجا اومده بود. وقتی ووشیان رو در حال فرار دیده بود به دنبالش رفت تا مواظبش باشه.
ووشیان چهره ی اون پسر رو به یاد نمیاورد اما عطری که از لباس پسر به مشامش رسیده بود رو به خوبی به یاد داشت. اون پسر بعد از پیدا کردن ووشیان توی جنگل اطراف سالن تدفین، اون رو به آغوش کشیده بود تا بهش آرامش بده و کمک کنه تا بتونه گریه کنه. صدای پسر توی گوشش پیچید «وی یینگ... لطفا گریه کن... توی آغوش من گریه کن... بزار قلبت کمی آروم بشه...» ووشیان احساس کرد باز هم به اون آغوش گرم و امن نیاز داره اما...
نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد: "از کجا پیداش کنم... اون مال 6 ساله پیشه... ولی کاش حداقل وانگجی کنارم بود... بودن با اون به همون اندازه بهم آرامش و امنیت میده اما..." بغضش رو فرو برد و دوباره زمزمه کرد: "اما من اونو از خودم روندم... باعث شدم از من بدش بیاد... تنها کسی که اون حس رو دوباره بهم میداد حالا کاملا از من دور شده و ازم متنفره..."
با این یادآوری دیگه قلب کوچیکش طاقت نیاورد. بغضی که داشت، بالاخره شکست و اشکهاش بی امان جاری شد. بلند فریاد کشید: "لان ژان... منو ببخش... من هنوز دوستت دارم..." از روی ماشین پایین اومد. به خورشیدی که دیگه داشت کاملا غروب میکرد نگاه و زمزمه کرد: "پدر، مادر... من الان دارم برای همون شرکتی که شما بخاطرش جونتون رو از دست دادید کار میکنم... میخوام بهشون کمک کنم تا زحماتی که شما کشیده بودید بی ثمر نمونه... خوشحالم که بالاخره از این سردرگمی بیرون اومدم..."
گوشی موبایلش رو برداشت و پیامی ارسال کرد، سوار ماشینش شد و به سمت شهر برگشت.

crossroads fate / چهارراه سرنوشتWhere stories live. Discover now