پارت بیست و نهم تماس

191 60 3
                                    

تماس

ییلینگ
باغ اجدادی خانواده وی...

وانگجی به همراه برادرش وارد محوطه شد. باغ پر از درختای میوه قدیمی و تقریبا کهنسال بود. با وجود هوای نسبتا سرد زمستونی درختا پر از میوه بودن و آماده برای برداشت محصولشون.
شیچن با تعجب ابرویی بالا داد و گفت: "همسرت گفته بود باغ اجدادیش عجیبه ولی دیگه اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم."
وانگجی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: "این درختا با این قدمتی که دارن طبیعتا تا الان دیگه نباید اینهمه میوه میدادن..."
هردو برادر با قدم های آهسته و با وقار همیشگیشون توی باغ به راه افتادن تا بالاخره به عمارت قدیمی انتهای باغ رسیدن. ظاهر عمارت کمی فرسوده به نظر میرسید اما کاملا مشخص بود که هنوز کسانی داخل اون زندگی میکنن.
با نزدیک شدن دو آلفای جوون به عمارت، مردی از در اصلی ساختمان بیرون اومد و بالای پله ها ایستاد. با لحن جدی گفت: "شما کی هستید؟ اینجا چکار دارید؟"
وانگجی با چهره ی سرد و جدیش به مرد نگاه کرد و گفت: "من لان وانگجی هستم همسر ارباب وی جوان و ایشون برادر من لان شیچن رئیس خانواده ی لان هستن. اومدیم اینجا تا با مردی به اسمی ون نینگ صحبت کنیم."
مرد جوون از چهار پله ی عمارت پایین اومد. روبروی وانگجی و شیچن ایستاد و احترام گذاشت. لبخند کوچیکی زد و گفت: "من ون نینگ هستم... با من چکار داشتید ارباب لان؟ ارباب وی حالشون چطوره؟"
دو آلفای جوون سرش رو به نشانه ی احترام تکون دادن. وانگجی که حالا چهره ش ملایم تر به نظر میرسید جواب داد: "ارباب وی حالشون خوبه... البته الان دیگه فامیلیشون لان عه... اومدیم اینجا تا درمورد این باغ و برداشت میوه هاش حرف بزنیم."
نینگ با لبخند گفت: "البته ایشون الان همسر شما هستن... عذر میخوام ارباب لان..." بعد نفسی کشید و ادامه داد: "ولی ایشون هیچوقت علاقه ای به برداشت میوه های این باغ نداشتن... الان چرا یهو تصمیم به این کار گرفتن؟"
شیچن با لبخند همیشگیش گفت: "همسر برادرم اختیار املاکشون رو به شوهرش سپرده، به همین خاطر ما تصمیم گرفتیم تا سری به اینجا بزنیم که هم از وضعیت املاک و هم کسانی که اینجا زندگی میکنن مطلع بشیم."
وانگجی تایید کرد و گفت: "همسرم به دلیل اینکه تجربه ای توی تجارت نداشته از این باغ استفاده نمیکرده. اما حالا من تصمیم دارم از محصولات این باغ استفاده کنم... به اینجا اومدم تا در مورد این موضوع با شما مشورت کنم چون با این محصولات و درختها به خوبی آشنا هستید."
نینگ سری تکون داد و از دو مرد دعوت کرد تا به داخل عمارت برن. بعد از اینکه وارد سالن نشیمن شدن به خدمتکار دستور داد مقداری نوشیدنی براشون بیاره و بعد مشغول صحبت شدن. مرد جوون تمام داستان درختا و باغ های اطراف رو تعریف کرد و گفت: "درختای این باغ به دلیلی نا مشخص در طول سال همیشه سبزن و میوه دارن... فقط زمانی که صاحب باغ از دنیا میره درختا خزان دارن و بعد از اینکه صاحب بعدی جاشو بگیره دوباره سبز میشن و میوه میدن..."
وانگجی کمی از شرابش رو نوشید، با تعجب به لیوان شرابش نگاه کرد و گفت: "طعم عجیبی داره... تا به حال شرابی با این طعم ندیده بودم..."
نینگ در جواب گفت: "این شراب از میوه های همین باغ تهیه شده ولی ما به خارج از اینجا تا به حال نفرستادیمش... خیلی سخته که بخوایم این باغ رو از دست آدمای کنجکاو مخفی کنیم برای همین تا به حال میوه هاش رو بیرون از اینجا نبردیم..."
شیچن به آرومی گفت: "از این به بعد نیازی به نگرانی در مورد امنیت این املاک و درختا نیست. ترتیبی میدم که به خوبی از اینجا محافظت بشه. دوربین های مداربسته تمام محوطه رو پوشش میده و نگهبانا شبانه روزی ازش محافظت میکنن. دورتا دور املاک رو هم با حصار و دیوار پوشش میدیم..."
نینگ تایید کرد و گفت: "تا به حال بارها و بارها از ارباب جوان خواسته بودم که این کارو انجام بدن اما همیشه بهانه ای آوردن و بیخیالش شدن... اینجوری برای من و کشاورزای این املاک راحتتر میشه."
بعد از صحبت نسبتا طولانی که داشتن شیچن و وانگجی به طرف ماشینشون برگشتن. تازه راه افتاده بودن که گوشی وانگجی زنگ خورد، آلفای جوون با جواب دادن تماس اخمی کرد و نفس عمیقی کشید.
شیچن ابرویی بالا داد و گفت: "وانگجی... اتفاقی افتاده... انگار خبر بدی بهت دادن..."
آلفای جوون با لحنی عصبی گفت: "هنوز پیداش نکردن... انگار از کشور خارج شده..." مشتش رو روی پاش فشرد.
شیچن اخمی کرد و گفت: "باید همون روز میکشتیش... اون مردک لعنتی منتظر ضربه زدن به تو عه..."

crossroads fate / چهارراه سرنوشتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora