جایگاه
عمارت ابر
گوسووانگجی و شیچن به همراه همسراشون داخل سالن نشیمن عمارت ابر نشسته بودن. دو برادر مشغول صحبت درمورد مسائل مربوط به کارشون بودن. آیوآن و جینگ یی اونطرف سرگرم بازی و شیطنت بودن و طرف دیگه هم ووشیان به همراه چنگ نشسته بود.
ووشیان نگاهش رو به چنگ داد و با ابرو اشاره ای کرد. چنگ سرش رو آهسته تکون داد و گفت: "ما تصمیم داریم دوباره برگردیم سرکامون توی شرکت."
شیچن و وانگجی صحبتشون رو قطع کردن و به طرف همسراشون چرخیدن.
آلفای جوون لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: "ولی اینجوری تکلیف بچه ها چی میشه؟ جینگ یی و جینلی و همینطور یونا هنوز خیلی کوچیکن برای اینکه تنها بمونن..."
ووشیان لبخندی زد و جواب داد: "ولی اونا پرستار دارن... مشکلی پیش نمیاد اگه چند ساعتی ما پیششون نباشیم."
چنگ تایید کرد و گف: "ما ازدواج نکردیم که فقط توی خونه بمونیم و از بچه نگهداری کنیم. این همه زحمت کشیدیم و درس خوندیم که کار کنیم..."
بعد از کمی بحث بین شیچن و دو امگای جوون، وانگجی که تمام مدت ساکت نشسته بود با لحن جدی گفت: "وی من دلیلی نمیبینم بخوای برگردی به شرکت... وی یینگ..."
ووشیان از این لحن وانگجی جا خورد و با تعجب بهش نگاه کرد. با ناراحتی گفت: "لان ژان... این رفتار اصلا درست نیست... حق ندارید ما رو توی خونه زندانی کنید به بهانه ی بچه داشتنمون. من دیگه دلم نمیخواد بیکار توی خونه بمونم و فقط بچه داری کنم..."
وانگجی با همون چهره ی جدی به ووشیان نگاه کرد و گفت: "ولی حرف من عوض نمیشه..."
ووشیان اینبار با عصبانیت فریاد زد: "و منم زیر بار حرف زورت نمیرم... من دیگه حاضر نیستم از بچه ها مراقبت کنم... خودت میدونی با بچه هات..."
چنگ هم برای طرفداری از برادرش با لحن محکمی گفت: "منم حاضر نیستم با این شرایط ادامه بدم... ما حق داریم که برای کار خودمون تصمیم بگیریم..."
وانگجی از این رفتار ووشیان عصبی شد و از جاش بلند شد. با عصبانیت به طرف همسرش قدمی برداشت که صدای برادرش متوقفش کرد.
"وانگجی..." با لحن جدی ادامه داد: "این موضوع با خشونت حل نمیشه وانگجی..." رو به ووشیان و چنگ کرد و گفت: "شما دو نفر واقعا تصمیم دارید برگردید شرکت پس نمیشه جلوی تصمیمتون رو گرفت... باشه مشکلی نداره... برگردید سر کاراتون."
ووشیان و چنگ با لبخند به هم نگاهی کردن.
شیچن دوباره ادامه داد: "اما... یه شرطی این وسط هست..."
چنگ با تعجب به همسرش نگاهی کرد. دیگه خبری از اون ملایمت توی چهره ی شیچن نبود و درست مثل برادرش با چهره سردی به اون دو نفر نگاه میکرد. چنگ نفسی گرفت و گفت: "چه شرطی؟"
شیچن نگاهش رو مستقیم به چشمهای امگای جوون دوخت و گفت: "هیچ تداخلی توی جایگاهتون به عنوان مادر این بچه ها نباید پیش بیاد... آیوآن باید به خوبی درساش رو بخونه و جینگ یی نباید مشکلی توی تربیتش پیش بیاد. جینلی و یونا هم نباید کمبودی حس کنن..."
ووشیان کلافه اخمی کرد و گفت: "ولی این چیزا تنها به ما مربوط نمیشه... تربیت آیوآن با وانگجیه چون خودش قبلا این اختیارو از من گرفته... میان میان قرار نیست کنار گذاشته بشه که کمبودی حس کنه..."
چنگ با لحن عصبی گفت: "هوان... فراموش نکن که تو هم توی تربیت جینگ یی سهم داری... جینلی هم قرار نیست مادرشو از دست بده... فقط چند ساعتی پیش پرستار میمونه تا من برگردم... داری زور میگی لان هوان..."
وانگجی با لحن محکمی جواب داد: "ما تا الان جایگاهمون مشخص بوده و به عنوان پدر چیزی توی مسئولیتمون کم نذاشتیم. بعد از اینم قرار نیست تغییری توی این روند پیش بیاد... وی یینگ... بهتره حواست به مسئولیت خودت باشه. تربیت آیوآن هنوزم با منه و این موضوع قرار نیست عوض بشه." با عصبانیت به سمت در سالن رفت و از اونجا خارج شد.
بعد از رفتن وانگجی، شیچن نفس عمیقی کشید و گفت: "بازم فکراتونو بکنید. قرار نیست از این موضوع ساده بگذریم." از روی مبل بلند شد و از نشیمن بیرون رفت.
چنگ با ناراحتی گفت: "این انصاف نیست...چرا این رفتارو باهامون کردن!"
ووشیان آروم به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد و نفس عمیقی کشید. الان واقعا به مشروب نیاز داشت تا آروم بشه اما حتی اجازه ی نوشیدن اون رو هم نداشت. لبخند تلخی زد و گفت: "احساس میکنم دیگه حتی اختیار نفس کشیدنم ندارم... برای هر کاری باید منتظر اجازه ی لان ژان بمونم... باید مثل یه آدمی که هیچی بلد نیست توی خونه بشینم و فقط بچه هامو بزرگ کنم. حتی اجازه ندارم یکم مشروب بخورم... این واقعا دیوونم میکنه."
چنگ کلافه از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن توی سالن نشیمن کرد: "احساس میکنم با امگا متولد شدنم بهم ظلم شده... دیگه از این همه کنترل شدن خسته شدم. چرا فقط باید هوان بگه من چکار کنم!!!"
ووشیان سرش رو بین دستهاش گرفت و چشم هاش رو بست. چنگ جلوی پنجره بزرگ نشیمن ایستاد و به منظره ی باغ خیره شد. توی افکار خودشون غرق بودن و بی توجه به دوتا پسر کوچولویی که با ناراحتی بهشون خیره شده بودن.
ووشیان با حس گرمای دستی به خودش اومد. سرش رو بلند کرد با چشمهای خاکستری آیوآن روبرو شد.
پسر کوچولو پای مادرش رو نوازش کرد و گفت: "ماما... لطفا ناراحت نباش... من قول میدم درسامو خوب بخونم... توی نگهداری از خواهرم کمک میکنم تا ماما بتونه بره سرکار..." بعد نگاهش رو به چنگ داد و گفت: "دایی چنگ... من مواظب جینگ یی و جینلی هم هستم... نمیذارم اتفاقی بیفته که عمو و پدر ناراحت بشن..." بعد لبخند اطمینان بخشی به دو امگای جوون زد و ادامه داد: "فقط از ما متنفر نباشید..."
ووشیان فورا صورت پسرک رو بین دستهاش گرفت و گفت: "کی گفته ما از شماها متنفریم؟!"
جینگ یی با زبون شیرین و بچگونش گفت: "ولی الان همش گفتید که از نگهداشتن ما خسته شدید..."
چنگ نفس عمیقی کشید. جینگ یی رو توی بغلش بلند کرد و گفت: "ما از شماها متنفر نیستیم پسرم... خستگیمونم از شماها نیست. ما فقط میخوایم مثل قبل به کارای دیگمونم برسیم."
آیوآن با لبخند گفت: "من کمک مینم تا بتونید به کاری که دوست دارید برسید... من مواظب یونا و جینلی هستم. جینگ یی هم بهم کمک میکنه مگه نه جینگ یی...؟"
پسر کوچولو با خنده ی شیرینی تایید کرد و محکم گردن مادرش رو بغل کرد. این برای چنگ و ووشیان خیلی سخت بود. از طرفی میخواستن به کارشون برسن و ا طرف دیگه نمیتونستن بچه ها رو تنها بزارن.
بالاخره ووشیان گفت: "چنگ چنگ... من یه فکر خوب دارم."
چنگ چشمهاش رو ریز کرد و به برادرش خیره شد: "این چه فکریه که یهو انقد خوشحالت کرده؟"
ووشیان نیشخندی زد و گفت: "از اونجایی که من جزو تیم امنیت بودم نیازی نیست حتما بیام داخل شرکت برای کار... من از همینجا و با یه لپتاپ میتونم کارمو انجام بدم."
چنگ نیشخندی زد و گفت: "منم که دیگه مدیر داخلی نیستم. میتونم از شیچن بخوام کار دیگه ای که سبکتر باشه بهم بده..."
دو برادر خوشحال از راه حلی که پیدا کرده بودن از عمارت ابر خارج شدن و به عمارت های خودشون برگشتن.
YOU ARE READING
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasy✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر