نگرانی
عمارت ویلسون...
ووشیان لبه تخت نشسته بود و با نگرانی به پسر کوچولوش نگاه میکرد. توی این چند ماه بارها با دیدن کابوس از خواب بیدار شده بود و همین موضوع باعث تب کردنش شده بود.
ووشیان دستش رو روی صورت تب دار آیوآن گذاشت و زمزمه کرد: "چرا تو باید این خوابارو ببینی!! چرا اون مرد به خواب تو میاد..."
هری آهسته وارد اتاق شد و کنار ووشیان ایستاد. شونه های امگا رو گرفت و با لحن مهربونش زمزمه کرد: "بیا عزیزم... باید استراحت کنی. پرستارش کنارش میمونه و مراقبشه."
ووشیان با بی میلی از روی تخت بلند شد و همراه هری به اتاق خوابش رفت. وقتی وارد اتاق شدن ووشیان بدون هیچ حرفی روی تخت دراز کشید و به زیر پتو خزید. این فکر که اون مرد کیه و چرا به خوابش میاد حالا بیشتر آزارش میداد. حالا دیگه حتی توی بیداری هم به سراغش میومد. اما حالا این موضوع به پسر کوچولوش مربوط میشد. این باعث میشد نگرانیش بیشتر بشه.
هری نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست. با لحن آرومی گفت: "جان... چرا انقد اخلاقت عوض شده! دیگه حتی باهام درست حرف نمیزنی. خیلی وقته که حتی وقتی بغلت میکنم مثل قبل احساسات نشون نمیدی... چی شده جان!؟ دیگه دوستم نداری؟"
ووشیان بدون هیچ جوابی پشت به هری دراز کشیده بود. پتو رو دور خودش پیچیده بود و با ناراحتی به روبروش خیره شده بود. هری آهسته بهش نزدیک شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. امگای جوون رو به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد.
ووشیان تکونی به خودش داد و کمی بینشون فاصله ایجاد کرد و با لحن ناراحتی گفت: "دست از سرم بردار هری... نمیخوام بغلم کنی..."
هری با کلافگی ووشیان رو محکمتر به خودش چسبوند. بعد از این همه سال که با هم زندگی کرده بودن این اولین بار بود که هری همچین رفتاری از خودش نشون میداد. با صدای خش داری گفت: "جان... تو مال منی... نمیتونی ازم فرار کنی..." بدن امگا رو زیر خودش کشید.
ووشیان با تعجب به هری خیره شده بود. فرومون هایی که توی اتاق پخش شده بود به خوبی نشون میداد که هری توی رات عه. ووشیان توی این سالها هیچوقت هری رو اینجوری ندیده بود. با دستپاچگی گفت: "هری... داری چکار میکنی! من... من نمیخوام باهات بخوابم..."
اما هری بی توجه به حرف های ووشیان، لباسهاش رو پاره کرد و بدنش رو برهنه کرد. با بی رحمی به گاز گرفتن پوست سفید ووشیان پرداخت. ووشیان با تلاش میخواست خودش رو از دست هری بیرون بکشه و بالاخره اتفاقی که نباید بیفته افتاد..............................
جینگشی...
وانگجی با نگرانی از خواب بیدار شد. دستش رو روی پیشونیش کشید و عرقش رو پاک کرد و زمزمه کرد: "وی یینگ... این چه خوابی بود..."
آلفای جوون از تخت بیرون اومد و لباسی پوشید. از اتاق عمارت جینگشی خارج شد و به سمت باغ ماگنولیا رفت. روی نیمکت نشست و با لحن پر از غم گفت: "وی یینگ... تو کجایی... چرا بعد از این چندسال بازم نمیتونم باور کنم که تو مردی..."
صدایی از پشت سرش اومد: "لان جان... منو ببخش... تمام تلاشمو کردم..." به وانگجی نزدیک شد و از پشت بغلش کرد.
آلفای جوون چشمهاش رو بست و آروم زمزمه کرد: "من ازت ناراحت نیستم وی یینگم..."
همون موقع پسر کوچولویی از بین درختا بیرون دوید و با لبخند به وانگجی خیره شد. با صدای شادی گفت: "بابا... ببین چقد بزرگ شدم..."
ووشیان آروم چیزی رو توی گوش وانگجی زمزمه کرد و به سمت اون بچه رفت. آلفای جوون از جاش بلند شد و پشت سر ووشیان چند قدم جلو رفت: "چی گفتی؟ دوباره بگو... وی یینگ... این بچه کیه...؟ وی یینگ..."
اما ووشیان بی توجه به وانگجی دست پسر کوچولو گرفت و بین درختها ناپدید شد.......................................
عمارت ویلسون...
ووشیان با دستهای لرزونش پتو رو روی بدن برهنش کشید. آروم اشکهاش رو پاک کرد و به آلفای غرق در خوابی که کنارش بود نگاه کرد. تمام بدنش پر از درد بود و به سختی میتونست تکون بخوره. هیچوقت فکرش رو نمیکرد هری همچین کاری باهاش بکنه.
دستش رو روی گونش که از سیلی سرخ و ملتهب بود گذاشت. دستها و پاهاش پر از کبودی و رد انگشتهای هری بود. خیلی تلاش کرده بود تا مانع این اتفاق بشه به خاطر همین هری که ناکام مونده بود با وحشیگری تمام کتکش زده بود و وادارش کرده بود تا براش ساک بزنه.
ووشیان با ناراحتی خودش رو جمع کرده بود و اشک میریخت. صدایی از کنارش شنید که با ملایمت باهاش حرف میزد.
مرد روبروش نشست و دستش رو روی گونه ی ملتهبش کشید و آروم گفت: "وی یینگم... من ازت ناراحت نیستم... برگرد پیشم امگا کوچولوی من..."
ووشیان سرش رو کمی کج کرد تا بیشتر به دست اون مرد بچسبه. نمیتونست به یاد بیاره که اون مرد دقیقا کیه ولی یه حسی بهش میگفت که یه چیزی در مورد هری اشتباهه. توی این مدت بارها و بارها این مرد با این اسم صداش کرده بود. حالا دیگه چهره ی اون مرد رو واضح میدید. کاملا شبیه به آیوآن بود اما رنگ چشمهاش طلایی بود.
ووشیان با هق هق گفت: "حداقل اسمتو بهم بگو..."
مرد لبخند محوی زد و آروم لب زد. ووشیان گفت: "یه بار دیگه بگو... نمیتونم بفهمم... لطفا..."
"با کی داری حرف میزنی؟!" هری با عصبانیت به ووشیان خیره شده بود.
ووشیان با صدای هری به خودش اومد. از نگاه هری بدنش لرزید اما خودش رو نباخت. با لحن محکمی گفت: "بهتره دست از سرم برداری... وگرنه بد میبینی..." بعد پشتش رو به هری کرد و به سمت حموم رفت...
DU LIEST GERADE
crossroads fate / چهارراه سرنوشت
Fantasy✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و بی نظیر